23!

23!

ᝬ Mohadese
سربازِ جوان با شنیدنِ سرفه هایِ مکررِ زندانیِ ۲۳ آهی کشید ، از رویِ صندلیِ آهنیِ زنگ زده اش بلند شد و همانطور که انگشتِ کوچکش را درونِ حفره ی بینیِ کشیده اش میچرخاند ، خودش را به دَرِ سلولِ ۲۳ رساند . روکشه رنگ و رو رفته ی بالایِ در را کنار زد و توانست از لا به لایِ میله ها زندانیِ پُرسروصدایش را ببیند . پسرِ مریض حال همچنان سرفه میکرد .... ناله هایِ ضعیفی که از میانِ لب هایِ زیبایَش خارج میشد دلِ هر زندان بانی را به درد میآورد و حسابِ مردِ جوان از دیگران جدا نبود ! سربازِ خواب آلود خمیازه ای کشید و سپس پرسید
" حالت خوب نیست؟ " 
" خوبم "
صدایِ دوست داشتنی اش که خش دار تر از روزِ اول شده بود ، به گوشِ سرباز رسید 
" چیزی لازم نداری؟ " 
خمیازه ی دوم را کشید و منتظرِ پاسخِ زندانیِ۲۳ شد
" میتونی یه خودکار و کاغذ برام بیاری؟"
به چَشمانِ خیسِ زندانی خیره شد . آن پسر بقدری شکسته و بیمار بود که حتی اگر مورد بخششِ قاضی قرار می گرفت ، از دردِ ریه هایِ بیمارش جانش را از دست میداد  
حقیقتاً کاغذ و خودکار خواسته ی زیادی نبود ، نه برایِ وجودِ ضعیفی چون او که قرار بود فردا طنابِ کُلُفت و بی رحمِ چوبه ی دار را تحمل کُند
به سمتِ میزش برگشت و بعد از برداشتنِ چیزهایی که پسر خواسته بود ، نگاهِ دو دِلی به لیوانِ خالی از آب انداخت . به خاطر آورد که هروقت مریض میشد و به سرفه هایِ وحشتناک می اُفتاد ، مادرش آبِ گرمی آماده میکرد و بخوردش میداد تا بلکه قدری گلویش نرم شود  
لیوان را از آبِ جوش پُر کرد و به سمتِ سلولِ ۲۳ روانه شد
درست لحظه ای که لیوان را به دستِ پسر میداد ، توانست نگاهِ قدردانش را تشخیص دهد  
حدس میزد قاضیِ پرونده از فرصتِ خیره ماندن به دو تیله ی معصوم و دلربایِ پسر محروم مانده . در غیراینصورت چطور ممکن بود اینچنین بی رحمانه ، برایش حکمِ اعدام صادر کُند و روحِ لطیفش را قاتل بنامد؟
کلافه از اینکه نمیتوانست برایِ صاحبِ آن دو تیله ی خیره کننده کاری بُکُند آهی کشید و پسر را با افکارِ غمگینش تنها گذاشت
حال که سرفه هایش بخاطرِ آبگرم قدری آرام تر شده بودند خودکارِ آبی رنگ را برداشت و سعی کرد حرکاتِ انگشتانِ خسته اش را با دستوراتِ مغزش هماهنگ کُند" هیونگ ، یادته همش میگفتی جونگکوک تو یه بچه ی غرغرویِ لوسی؟ و من چه احمقانه باهات مخالفت میکردم ....
حق با تو بود
من بچه ام ، من غر غرو ام ، من لوسم ! خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی ته هیونگ
اونقدر بچه ام که میترسم ، خیلی میترسم ته ، از مردن؟ 
نه 
نه 
نه 
هیونگ من میترسم از اینکه بعد از مرگم تو رو نبینم . بنظرت تو زندگیِ بعدیمون بازم باهمیم؟ بازم میشی همون هیونگی که واسه مزه کردنه هات چاکلتایِ محشرش ، ثانیه شماری کنم؟ 
بازم میشی همون هیونگی که سرمو بزارم رویِ پاهاش و مجبورش کنم موهایِ نامرتبمو ببافه؟ 
میشی همون هیونگی که وقتی اسممو صدا میکنی به راحتی بالا پایین شدنه قلبمو حس کنم ؟ 
لطفاً هیونگ .... بگو که میشی 
ببین منو ! اینجا ، بدونِ تو ، دارم میمیرم 
هیونگ ! تنگ ترین جایِ دنیا شده دله من که میدونه دیگه قرار نیست صورتِ خندونتو ببینه
خشک تر از لبایِ من ؟ خیس تر از چشمایِ من ؟ 
بی قرار تر از گوشایِ دلتنگم؟ 
تو بگو
چی میتونه باشه ؟ هوم؟ 
هیونگ ، اگه بدونی چقدر میترسم از اینجا .... از دیوارایِ خاکستری و بی روحش ، از ادمایِ سنگدلش
"اونا میگن من تو رو کُشتم

سرفه هایش خونی شده بودند و پسر به خوبی حس میکرد وقته زیادی برایش باقی نمانده " ببین ! این قطره هایِ خونیِ رویِ کاغذو ببین
اینکه اونا منو قاتلِ تو میدونن ، داره منو میکُشه 
چرا فقط حرفه خودشونو میزنن؟ 
اونا نمیدونن تک تکه سلولایِ پوستم واسه لمسِ انگشتایِ داغت التماس میکردن؟ 
چطور نمیدونن چشمایِ تو اون داستانِ هپی اندی بود که لبام واسه خوندنش پر پر میزد؟ 
هیونگ .... چرا نمیای کنارم بشینی موهامو نوازش کنی و بگی بیبی ، همه چیز اوکی میشه ؟ 
چرا جونگو رو تنها گذاشتی؟ 
چرا فکره گوکی که با تک تک اتم هایِ بدنش دلتنگته نیستی؟

و این مخلوطِ اشک و خون بود که نوشته هایِ نامنظمِ پسر رو محو و محو تر میکرد

سرباز لبخندی زد و گفت " یاااا جونگکوکی هیونگ چونه نزن ! میخواستی شرط بندی نکنی ! "  صدایِ بم و عمیقِ هیونگش پشتِ گوشی پیچید " باشه بچه .... فردا صبح برات هات چاکلت درست میکنم " 
بعد از قدری شوخی و سر به سر گذاشتنِ هیونگه جدیدش تماس را قطع کرد
خوشحال بود ، واقعاً بود
داشتنِ یک برادر آرزویِ کودکانه ای بود که حال به حقیقت پیوسته بود
از اینکه پدرش دوماهِ پیش بعد از پیدا کردنِ تنِ زخمیِ جونگکوک کنارِ رودخانه او را به حالِ خود رها نکرده بود ، احساسِ فوق العاده ای داشت
به خوبی بیاد می آورد که برادرش بعد از به هوش آمدن حافظه اش را تماماً از دست داده و تنها نامِ " جونگکوک " را بخاطر داشت
با صدایِ شکستنِ چیزی که از سمتِ سلولِ ۲۳ به گوشش رسید ، از افکارِ شیرینش فاصله گرفت
بسرعت به طرفه سلولِ آن زندانیِ دلربا رفت و با دیدنِ بدنِ بیهوش و غرق در خونش ، به خود بابتِ دادنِ لیوانِ شیشه ای به پسری افسرده که خودکشی از روحِ خسته اش بعید نبود ، لعنت فرستاد

Report Page