23

23

Behaaffarin

بالاخره براش نوشتم:

-      از کجا میدونستی بچه مون رو سقط کردم؟

پیامم همون لحظه سین شد و برخلاف انتظارم آرش شروع به تایپ کرد:

-      شقایق به من گفت

لعنتی! کاش اصلا ازش نمیپرسیدم...

شقایق همون دختری بود که خودم به زندگی م دعوتش کرده بودم

همون دختری که آرش باهاش بم خیانت کرد...

اما اون دختر از کجا میدونست؟ نمیدونستم...

من اون اتفاق رو از همه پنهان کرده بودم

به هیچکس نگفتم

با هیچکس درددل نکردم

هرچی بیشتر فکر کردم، بیشتر تعجب کردم.

هیچ حدسی نمیتونستم بزنم که از کجا فهمیده..

این رو دیگه نمیخواستم از آرش بپرسم

حتی اسم اون دختر رو هم نمیخواستم بیارم

حتی الان، بعد همه ی این سال ها، وقتی میشنوم اسم یه نفر شقایقه حالم بد میشه. چه برسه به اون زمان..

حس تنفر از این اسم وجودم رو پر کرده بود.

آرش دوباره داشت تایپ میکرد:

-      اون وقتی داشته اتاقمون رو مرتب میکرده مدارک پزشکی تورو میبینه. نگرانت میشه. میترسه که نکنه مشکلی باشه و تو نخوای بگی که نگرانمون نکنی. به کلینیک زنگ میزنه و متوجه میشه اون مرکز برای سقط بچه س

خنده م گرفته بود!

آرش واقعا فکر کرده بود شقایق این کار رو از سر دلسوزی کرده؟ حتی به ذهنشم خطور نکرده بود که شاید دنبال یه راهی برای نزدیک شدن به آرش میگشته؟

اصلا کی اتاق مارو مرتب کرده؟

من هیچوقت همچین چیزی ازش نخواسته بودم!!!

توی اتاق شخصی من و آرش دنبال چی میگشته؟

جدای از همه این ها، اگه واقعا نگران سلامتی من بود، چرا زاغ سیاه من رو چوب میزد؟ چرا توی مدارک من سرک میکشید؟ چرا اصلا هیچوقت نیومد از خود من بپرسه مشکل چی بوده؟ چرا هیچوقت به خود من نگفت  که میدونه من بچه ای سقط کردم؟ چرا به آرش گفته بود؟...

میخواستم همه ی این افکارم رو برای آرش بنویسم، اما از شدت عصبانیت دستام میلرزید.

گوشی رو نمیتونستم درست توی دستم نگه دارم.

اشکم پشت پلک آماده بود تا سرازیر شه..

با خودم فکر کردم چه فایده ای داره؟

اصلا من به آرش بگم و اون هم قبول کنه، به چی میرسم؟ چی قراره عوض شه؟

هیچی...

بی خیال همه ی این حرف ها شدم.

گوشی رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم

دستم رو روی شکمم کشیدم..

دلم برای بچه ای که به دنیا نیاورده بودمش میسوخت.

چرا باید سهم من میشد.

کاش انقدر بدشانس نبود که سرنوشتش نیستی باشه.

اون بچه هنوز قلبش هم نمیزد، اما من حس میکردم زنده بوده.. حس میکردم بچه خودم رو کشتم.. همه این مدت حس میکردم بی لیاقت ترین مادر روی کره زمینم...

بالاخره اشک هام جاری شد و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برده..

صبح با صدای داد زدن مامان از خواب پریدم...


Report Page