#23

#23


#پارت23


#رمان_برده_هندی🔞

*ریما*


روی تخت نیم خیز شده بودم سعی داشتم بلند بشم و لباسهایی که پرستار برام اورده بود رو بپوشم، اما مگه این درد زیر شکمم ول کن بود.


دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و اروم اروم روی تخت نشستم که یهو با صدای کسی ترسیده سرم رو بلند کردم...

یه پسر خوشتیپ و جذابی که عطرش کل فضای اتاق رو پر کرده بود. با ویلچر وارد اتاق شد...


گنگ بهش نگاه کردم که با لبخند چند قدم بهم نزدیک شد و دستش رو به سمتم دراز کرد ...


+سلام من سپهرم دوست حسام و دکترت...


گیج تر از قبل نگاهش کردم و با خودم گفتم این حسام دیگه کیه؟!...

دست لرزونم و اروم حرکت دادم بهش دست دادم و اروم لب زدم:

+سـ...لام...

-میخوای کمکت کنم لباست رو بپوشی؟

با تعجب سرم رو بالا گرفتم که نگاهم قفل نگاه چشمای سیاه ارباب و ابروهای گره خوردش قفل شد...

سپهر وقتی نگاهم رو به پشت سرش دید برگشت و با دیدن ارباب با لبخند رفت سمتش و با لبخند بهش گفت:


-عه حسام اومدی! اومده بودم کمک ریـ...

بدبخت هنوز حرفش تموم نشده بود که بدون نگاه کردن بهش غرید:

+مگه تو عمل نداشتی!! برو به کارت برس...پرستارای اینجا چکارن که تو کمکش کنی...


بعد دستش و پشت سپهر گذاشت و به بیرون اتاق راهنماییش کرد... هه پس این حسامی که میگفت همین ارباب خشن منه...

Report Page