22

22

Parkian

_چانی؟

_یپ؟

_فلیکس خیلی سختی کشیده مگه نه؟

چان لبخندی زد و ضربه ای اروم به شونه ی بوکی زد.

_همه چیز رو شنیدی درسته؟

بوکی جمع تر نشست و مثل همیشه بعد از جلو دادن لب پایینش به حرف اومد:

_خب..درسته.. اما قول می دم که دیگه چیزی نپرسم. اصن من چیزی نمی دونم درسته؟ اره.

این خاصیت بوکی بود. وقتی چیز‌هایی که نباید رو می شنید و می دید اون ها رو به طور کامل از حافظه اش پاک می کرد؛ جوری که انگار وجود نداشته.

_هی هی می خواستم درموردش باهات حرف بزنم فراموششون نکن! یادت میاد چی گفتیم؟

بوکی سر تکون داد و لبخند زد.

_اره الان یادمه. خب.. فلیکس شی خیلی اذیت شده درسته؟ می خوام برم بغلش کنم چانا! می خوام دوستش بشم و بهش شکلات بدم. از همون شکلات تلخا که خیلی دوست داره. بنظرت خوشحال میشه؟

چان لبخندی زد و با فرو دادن انگشت هاش بین موهای پسر کمی اون ها رو بهم ریخت.

_اره بوکی؛ خوشحال میشه! البته..شاید یکم ازت بترسه اما اگه بهش شکلات بدی خوشحال میشه.

بوکی براس واقعیت داشت و این رو برای فلیکس هم می دید. حرف چان که تموم شد، صدای فلیکس از بیرون اتاق اومد:

_چاان! رامیون ها امادس! زود باش.

لبخندی زد و به در بسته نگاه کرد. چقدر دلش برای این جمله تنگ شده بود.. ضربه ای اروم به بازوی بوکی زد و از روی تخت بلند شد.

_من میام زود خب؟ باید برم پیش لیکسی.

بوکی سرش رو خم کردم و لبخند پهنی زد.

_بوکی منتظر چانا میمونه. بای بای!

لبخند چان بزرگتر از قبل شد و بلاخره از اتاق بیرون رفت.

فلیکس با ظرف رامیون ها به سمت میز میدوئید و از داغ بودن ظرف ناله می کرد:

_آی داغه! آی آی برو کنار می سوزی.

چان دنبال فلیکس راه افتاد.

_بده به من بده به من!!! اگه داغ..

_نمیشه داغه خیلی داغه تو دستو پا نباااش. اه این میزه چرا انقد دوره..

_بابا میگم بده به من الان دستات میسوزن عه!

_چان برو کنار نمی تونم ظرف رو بهت بدم.

بلاخره مسیر گاز تا میز تموم شد و فلیکس نفس راحتی کشید‌. نگاهش به چان افتاد و بعد با دیدن چشم های درشت و لب های نیمه خط چان صدای خنده اش بلند شد و مرد هم با دیدن خنده ی پسر دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و اون هم شروع به خندیدن کرد. اونقدر خندیدن تا تن بیحالشون روی صندلی افتاد و صدای نفس های نصفه نیمه اشون توی فضا پخش شد.

فلیکس یکی از کاسه های کنارش رو برداشت و کمی از نودل توی قابلمه رو توی اون خالی کرد و بعد اون رو جلوی چان گذاشت. پسر بزرگتر هم طبق رسومشون بابت غذا تشکر کرد و بعد به فلیکسی که سرش رو توی قابلمه برده بود و با حرکت تند دستش که شاهدش بود، از رامن های توی قابلمه می خورد. همخونه ی کیوتی داشت.

لبخندی زد و شروع به خوردن کرد اما کاش نمی خورد. نودل تند چیزی نبود که چان بتونه به راحتی بخوره پس به سختی جویید و قورت داد و بعد از لیوان اب روی میز یاری خواست.

فلیکس شوکه سرش رو از قابله بیرون اورد و اخرین نودل بین لب هاش رو توی دهنش فرستاد.

_چیزی شده؟ این اماده اس باور کن من درستش نکردم!

درواقع طمع نودل خیلی خوب بود اما چان با کوچیک ترین تندی ای مشکل داشت و نمی تونست چیز های تند بخوره.

_نه نه.. مشکلی نداره من فقط..

کمی دیگه از اب خورد و بعد از پنهان کردن دهانش با دستاش، ادامه ی حرفش رو کامل کرد:

_نمی تونم غذا ی خیلی تند بخورم؛ اما خیلی خوشمزس!

و کمی دیگه اب خورد.

فلیکس از روی صندلیش بلند شد و همونطور که به سمت خریداشون می رفت خطاب به چان گفت:

_آب نخور بدتر میشه! شیر خریدی دیگه؟

_آره‌آره.

چند لحظه بعد، فلیکس با لیوان شیر بالا سر چان وایساده بود و نگران بهش خیره شده بود.

_خوبی؟

مرد با پشت دستش لب های کمی شیری اش رو تمیز کرد و سر تکون داد.

_ آره خوبم نگران نباش.

فلیکس می خواست چان رو بابت نگفتن حساسیتش توبیخ کنه اما صدای زنگ توجه هردوشون رو جلب کرد. پدر چان اومده بود؟ این تنها فکری بود که توی سر چان نقش‌بست و همین، باعث به وجود اومدن اخم های در هم روی صورتش شد.

_کسی قرار بود بیاد؟

_بابامه! من کسی رو جز پدرم و مادرم ندارم. مادرم هم نمی تونه باشه پس بابامه! نمیذارم بیاد تو توام همینجا وایسا خب؟

درواقع چان نمی گذاشت که وارد خونه بشه! این مرد قاتل سونگمو بود و همچین فردی توی خونه اش جایی نداشت.

به سمت در رفت و با تهاجمی ترین حالت ممکن در رو باز کرد. نگاه سردش بالا اومد و روی صورت فرد پشت در نشست.

فکری که توی ذهنش برعکس شده بود و حالا، مادرش با چمدونی پشت در ایستاده بود.

_سلام کریستوفر!

Report Page