23

23

ترنم عروس خاندان مراکشی


ازم معذرت هم خواسته بود . 

براش نوشتم 

- سلام . یکم سرما خوردم قرص خوردم بخوابم . بهتر شدم صحبت میکنیم .

واقعا مغزم جواب نمیداد بخوام الان باهاش حرف بزنم 

گوشی رو سایلنت کردم و زیر پتو کز کردم 

بدنم داغ بود اما سردم بود ... 

امیر :::::::::

رسیدم خونه و رو کاناپه لم دادم 

هرچقدر سعی کردم به سام و ترنم فکر نکنم نشد 

اگه واقعا سام هیچی از اتفاقات دیشب یادش نبود ... 

باید به ترنم میگفتم که اونم وانمود کنه اتفاقی نیفتاده 

وقتی کارتمو بهش دادم ...

کاش شماره اش رو میگرفتم ... 

سرمو به کاناپه چسبوندم ...

دیگه مسلما با هم صحبت کردن و برا این فکرا دیر شده .

از جام بلند شدمو به سمت اتاق کار رفتم 

آخه به تو چه امیر ...

 به تو چه ... 

اما فکر لعنتیم این چیزا سرش نمیشد ... 

سام ::::::::::::

نزدیک 12 بود که تقریبا خونه مرتب شد 

بچه ها کم کم رفته بودن 

 منو پیمان فقط موندیم 

نشستم رو کاناپه و یه سیگار روشن کردم 

حس مرگ داشتم . 

سر و بدنم افتضاح درد میکرد 

گوشیو بیرون آوردم چک کنم که پیام ترنم رو دیدم 

یه ساعت پیش پیام داده بود میخوابه بعد صحبت کنیم 

خوب بود پس اوضاع خیلی هم خراب نبود 

البته در ظاهر ...

 پیمان رو به روم ولو شد و پرید 

- کی بود ترنم ؟ دوست دختر جدیدته ؟

- دختر همکار بابامه ... دارم رو مخش کار میکنم ...

- موقع رقص دیدم مثل همیشه نمیپیچی به طرف

از حرفش بلند خندیدم و گفتم 

- سعیمو میکنم بلاخره ... اما زیاد پا نمیده ... 

خندیدو پاهاشو انداخت رو میز و گفت 

- اخلاقشو نمیدونم اما با ظاهرش می ارزید یکم سختی بکشی ... 

سر تکون دادم و گفتم 

- اخلاقشم بدک نیست ... یکم کلاس میاد ... اما بدک نیست 

پیمان سرشو تکیه داد به کاناپه و گفت 

- بلاخره هیچ چیزی مفتی بدست نمیاد که ... 

حق با پیمان بود . 

اما هر چیزی بدست آوردنش یه راهی داره . 

من باید راه ترنم رو پیدا میکردم ... 

میخواستم جوری تو دستم بگیرمش که نتونه تکون بخوره ... 

یکم با پیمان نشستیم و حرف زدیم 

دیگه هر دو گرسنه بودیم 

بلند شدیمو باقی آشغال هارو جمع کردیمو برگشتیم سمت تهران 

به پیمان گفتم نهار مهمون من باشه 

دیشب بهش خیلی زحمت داده بودم . 

هرچند خودش همیشه پایده این کار هاست 

اما سعی میکنم بعدش جبران کنم . 

تا نهار و بعد اون هیچ خبری از ترنم نشد 

از پیمان که جدا شدم دوباره به ترنم پیام دادم 

- خوبی عزیزم ؟ سرمات بهتر شد ؟

خبری از جواب نبود 

راه افتادم سمت خونه ... اما اعصاب خونه رو نداشتم 

زنگ زدم به امیر ... 

درسته سرم درد میکرد اما ترجیح میدادم با یه نفر سرمو گرم کنم تا اینکه تنها باشم 

امیر ::::::::::

با زنگ موبایلم به گوشی نگاه کردم 

اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم . ساعت 3 بود و من نهار هم نخورده بودم 

سام بود . اینهمه سعی کردم بهشون فکر نکنم 

باز خودش زنگ زد تا گند بزنه به تمرکزم 

جواب دادم و گفت میاد پیشم 

خیلی وقت بود نیومده بود اینجا 

نمیدونستم با ترنم حرف زده یا نه . 

بهش گفتم سر راه برام نهار بگیره ... خیلی طول نکشید که رسید 

درو براش باز کردم و جعبه پیتزارو بهم داد 

میدونه اهل فست فود نیستم باز این آشغالارو برا من میگیره . 

نشستم سر میز آشپزخونه و اونم باهام نشست و گفت



👇🔞👇🔞

عثمان ، شیخ جذاب و ثروتمند مصری ...

عاشق دختر کم سن و سال شریک آمریکائیش میشه .

دختری که تو قانون آمریکا هنوز بچه به حساب میاد .

اما عثمان ... مرد صبوریه ...

ماجرای جذاب #هانا_عروس_شیخ به قلم #ساحل اینجا بخونین


https://t.me/Moooj/90956

Report Page