23

23


23 

هانا درو بستو برگشت سمت ما

با دیدن منو پدر دهنش باز موندو چشم هاش گرد شد. سریع گفتم 

- تا من نیومدم چی ؟

ابروهاش بالا پریدو گفت 

- تو اینجا چکار میکنی عثمان ؟

دستمو به سینه زدمو گفتم

- پدرم اومده از پدر و مادرت دلجوئی کنه ... حالا تو جواب بده تا من نیومدم چی؟

قبل اینکه هانا چیزی بگه پدر هانا چیزی رو کوبید تخت سینه ام 

قبل از اینکه اون چیز زمین بیفته گرفتمش و نگاه کردم 

یه بسته کادو شده بود . هانا شاکی گفت 

- بابا میخواستم عثمان سوپرایز کنم

پدر هانا با تاسف سری تکون دادو گفت 

- بسه هانا از دنیای رویائیت بیا بیرون. یه دقیقه دیگه طول میکشید الان عثمان هم با تو دعوا میکرد

با این حرف برگشت سمت منو گفت 

- به پدرتون بفرمائید نیاز به دلجوئی نیست فقط دفعه بعد خانواده رو کنترل کنن که به میهمانتون نپره 

پدر آروم گفت 

- اینجا چه خبره ؟

کلافه بودم چون خراب کرده بودم

آروم جمله پدر هانا رو برای پدرم ترجمه کردم. پدر اخم کردو گفت 

- نگهشون دار عثمان. رفتن اونا مایع آبرو ریزی ماست 

عصبی گفتم 

- عمو همه چیو خراب کرد حالا من باید خراب کاری اونو تنهائی درست کنم 

پدر اخم کرد به منو گفت 

- ما تو حفظ آبرو نگاه نمیکنیم مقصر کیه ...

با این حرف با سر به هانا و پدر مادرش احترام نشون دادو رفت از اتاق بیرون . هانا نفس خسته یا کشیدو گفت 

- چرا همه چی فقط باید خراب شه 

منتظر نموند من چیزی بگمو رفت بیرون . پدر هانا دستشو به سینه زدو گفت 

- میشه برای ما ماشین خبر کنی عثمان ... نمیخوام پرواز امشب رو از دست بدم 

کلافه گفتم


اگه وقت آزاد داری این رمان متفاوتو صد درصد باید بخونی 👇👇


‌ ‌ ‌‌- این چیه پوشیدی مینو ؟

+ زشته ؟ 

اومد سمتم و دستش رو کمرم نشست.

- زیادی خوشگل شدی... در حدی که همین الان میخوامت ...

خم شد تا لبمو ببوسه که در اتاقو زدن. مانی گفت 

۰۰ رئیس همه پایین منتظرن .

با حرص نفسشو بیرون داد و کنار گوشم زمزمه کرد  

- بقیه رو پائین ادامه میدیم ...

خواستم اعتراض کنم که لبخند شیطونی زد. دستمو گرفتو کشید سمت در ...


ادامه در فایل زیر


https://t.me/mynovelsell/96

Report Page