23

23


#دمی_گاد 

#23

من از بوروس متنفر بودم .

اما یه لاندو ارزشش بیشتر از اینا بود

فکر به ورودم به دنیای خدایان هم وجودمو پر از هیجان میکرد

من واقعا از این دنیا و از این زندگی بدون هیجان خسته شده بودم

مخصوصا که رین هم دیگه تو زندگیم نبود

عملا من یه اضافی تو زندگی رین و کیت بودم

رسیدم به پایگاه

تام جلو در ورودی ایستاد 

کنارش ایستادمو گفتم

- باید سوگند خون بخوری که زیر حرفت نمیزنی

سریع کف دستشو با دندونش خراش دادو گفت 

- میخورم

منم دستمو خراش دادمو با دستاس خونی با هم دست دادیم

چشم های تام یهو سرخ شدو گفت 

- بوی خونت خیلی خوبه لعنتی 

قبل اینکه بخواد بهم حمله کنه مشتم روونه شکمش 

شد 

تام پرت شد عقب و چشم هاش به حالت عادی برگشت 

دستی تو موهاش کشیدو گفت 

- مرسی 

خندیدمو گفتم

- قابلی نداشت . دیگه به خون من فکر نکن 

قبل از اینکه تام بلند شه خودم وارد پایگاه شدم

یه نگهبان پائین ورودی ایستاده بود

خواست جلو منو بگیره که با سرعت از جلوش رد شدم

به سمت اتاق بوروس رفتم

بدون رد زدن وارد دفتر کارش شدم

اما با یددن صحنه رو به روم خشک شدم 

لعنتی هرزه ... 

بوروس با پیراهن نیمه باز خیره به من بود

در حالی که یه دختر نیمه لحت تو بغلش نشسته بودو با اخم به من نگاه میکرد


اگه حوصله ات سر رفته پیشنهاد میکنم رمان صحرا بخونی . یا ماجرایی واقعی و اوف ... هیجانی هات


https://t.me/hotnovels


Report Page