Incubus 23

Incubus 23

그냥 아미💜

3860 Words

وقتی برگشتم دیدم چشمای جونگ‌کوک روی من متمرکز شده. اولش باعث تعجبم شد، ولی بعد منو به خنده انداخت. اگه این قیافه‌ی نگرانش بود، باید بگم خیلی بهش میومد. حیف که فقط ظرفیت عوضی بودن رو داشت.

با ناامیدی بیشتر نگامو پایین انداختم و بیخیال همه چیز، یه تیکه از اون مرغ رو گذاشتم دهنم. به طرز شگفت انگیزی خوب پخته شده بود. پخش شدن طعم خوبش یادم انداخت چقدر گشنم بوده و باعث شد بخوام بیشتر بخورم.

جونگ‌کوک فقط بهم خیره بود. حاضر بودم شرط ببندم توی این چند دقیقه حتی یه پلک هم نزده بود. کمی که گذشت و تقریبا ولع گرسنگیم رفع شد، بلاخره به خودم جرئت دادم و به سردی پرسیدم: چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟

جونگ‌کوک که هنوزم منو به دقت زیرنظر داشت، پرسید: حالت خوبه؟

به راحتی جواب دادم: خیلی!

پرسید: این یعنی... ناراحتی؟

گفتم: باید باشم؟!

لحنم باعث حیرتش شد. راستش دیگه برام مهم نبود. این بهای آزادیم بود. بهای خیلی چیزایی که کنار جونگ‌کوک بدست می‌آوردم. به قول جیمین دیگه باید بهش عادت کنم. به ناراحت شدن و شکستن دلم.

جونگ‌کوک: آخه من منتظر بیشتر از اینا بودم.

چنگالمو تو تیکه‌ی بعدی مرغ فرو کردم و گفتم: فکر نکنم بیشتر از این گیرت بیاد.

لحن پرو و از خود راضیم برگشته بود و باعث شد نگاه تندی رو صورتش بشینه. خوبیش این بود که حداقل میتونستم در حد مرگ حرصش بدم و بشینم به تماشا. چون فهمیده بودم اون به شدت روی ناراحت شدن من حساسه. خدا میدونه چرا، ولی یکی به نفع من بود.

کمی بهم خیره موند و بعد با لحن سختی گفت: اصلا بیخیال... غذاتو بخور!

نیشخندی روی لبام نشست. اگه اون یه ذهن خراب داشت و میتونست همه رو بازی بده، منم دست کمی از اون نداشتم.

گفتم: ولی واقعا دست‌پختت خوبه. به قول جیمین کدبانوی خوبی هستی.

جونگ‌کوک نگاه چپی بهم کرد و گفت: و هربار که این حرفو میزنه، یه کتک مفصل هم میخوره.

سرمو بلند کردم و گفتم: خب بیا منو هم بزن.

دوباره نگاه تیزش بهم دوخته شد.

گفتم: تعارف نکن. مهمون من باش.

این دفعه دیگه تحمل کرد. لبخند عجیبی تحویلم داد و گفت: عروسک... میتونم یه راه بهتری واسه استفاده از دهنت پیشنهاد بدم، به جای گفتن این همه مزخرفات؟

احساس کردم لقمه‌ی غذا تو دهنم، طعم گند گرفت. گیر کرد ته گلوم و به‌زور پایین رفت.

جونگ‌کوک به قیافه‌ی درهمم خندید و با همون حالت سرگرم کننده ادامه داد: اوه دارلینگ... باور کن عاشقش میشی!

لبام محکمتر از قبل بهم دوخته شد. جونگ‌کوک هم با یه لبخند، از این سکوت من استقبال کرد و اون راند رو به نفع خودش تموم کرد.

کمی بعد بلند شد و درحالی که ظرف‌های خالی غذا رو از جلوم برمیداشت، برخلاف چند لحظه پیشش که میخندید، خیلی جدی بهم تذکر داد: دفعه بعد که فاز پلیر بودن ورداشتی و خواستی باهام بازی کنی... یادت بیار که من میتونم بدتر باشم!

تو چشمام خیره موند و گفت: ولی احترام قشنگتره. مگه نه؟

خب، من درس اول رو یاد گرفتم. عوضی بودن صددرصد به کارم نمیاد. برعکس، ممکنه کار بده دستم. پس دور و بر دهنمو پاک کردم و از روی صندلیم بلند شدم. باید یه راه حل دیگه پیدا میکردم و خیلی چیزها رو حالیش میکردم. مثلا اینو که من یه انسانم، یه دخترم و باید به احساساتم توجه کنه!

با خودم گفتم اصن ای کاش بشه اینو به قرداد اضافه کنم!

و همزمان بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم. خواستم برم تو اتاق خودم، اما یهو دم در، بازم اون دختر رو دیدم. یونها مثل قبل عین یه مجسمه جلوم ایستاده بود. قصد هم نداشت از سر راهم بره کنار. پس خودم دست به کار شدم و مسیرمو کج کردم. اما شنیدم که گفت: کلاغه بهم خبر داده خیلی با برادرم صمیمی شدی.

این بار هیچ ضعفی از خودم نشون ندادم. چرخیدم سمتش و گفتم: صمیمی نه عزیزم... ما با هم ازدواج کردیم! فقط ببخشید که واسه عروسی دعوتت نکردیم.

جواب من حسابی تحریکش کرد و عصابشو بهم خرید. اومد سمتم و تو یه حرکت وحشیانه و ناگهانی، چنگ زد زیر گلوم و منو به چهارچوب پشت سرم کبوند.

بماند که چه درد تو سر و گردن و کمرم پیچید، بدتر از اون راه نفسم بود که به خاطر فشار زیاد دستش، تفریبا بسته شد. داشتم واسه نفس کشیدن تقلا میکردم که شنیدم گفت: تو واقعا یه انگلی! یه خونخوار کوچولوی موزی!

تو همون وضعیت هم کم نیاوردم و به‌زور گفتم: اوه... تازه من... قراره هرشب... به فاک... بدمش!

فشار انگشتاش روی گلوم محکمتر شد و همون یه ذره راه هوا هم به روم بسته شد. تیزی ناخوناش هم رسما داشت پوستمو سوراخ میکرد. ولی من حتی یه آخ هم نگفتم. مطمئن بودم اون قصد کشتن منو نداره و این فقط یه تهدیده. پس صبر کردم تا بلاخره خودش خسته بشه و ولم کنه.

اما صبرم داشت خیلی طولانی میشد. دیگه کم‌کم داشتم توی سرم از بی‌اکسیژنی احساس سنگینی میکردم که یهو فریاد جونگ‌کوک تو خونه پیچید: یون بسه کن دیگه!

از بالای شونه‌ی یونها، با چشمایی گشاد که به دوبینی و تاری افتاده بود، جونگ‌کوک رو دیدم. حضورش باعث شد که یونها به خودش بیاد و بخواد که منو ول کنه. اما قبل از پایین آوردن دستش، تو نزدیکترین فاصله با صورتم به آرومی پوزخند زد و زیرلبی غرید: نفر آخری‌تون نزدیک بود اونو بکشه و ازم بگیره. اگه تو هم بخوای اونو اذیت کنی، به خدا قسم گلوتو پاره میکنم و تو خونت غسلت میدم!

جونگ‌کوک دوباره فریاد کشید: یون!

اون موقع بود که یونها دستشو از روی گلوم برداشت و منو ول کرد. یهو نفس شدیدی کشیدم. ورود حجم زیادی از اکسیژن باعث شد گلوم بسوزه و به سرفه بیوفتم. دست‌های جونگ‌کوک بود که سریع جلوم ظاهر شد و منو از افتادن روی زمین نجات داد.

با هزار بدبختی تونستم گلومو از خشکی دربیارم و عادی نفس بکشم. اما علاوه بر آتیشی که توی گلوم بود، میتونستم حس کنم که رد ناخوناش داره روی پوستم میسوزه. لحظه‌ایی که ولم کرد، جوری بود که انگار ناخوناشو از تو پوستم بیرون کشیده شده بود. مطمئن بودم یه بلایی سرم آورده.

یونها پوزخندی زد و انگشت اشاره‌اشو به نوک بینیم زد و گفت: ولی خودمونیم. تو یه فرق خیلی قشنگی با بقیه داری... انگار واقعا عاشقشی. فقط امیدوارم تا آخر بتونی عاشقش بمونی.

جونگ‌کوک این‌بار بهش هشدار نداد. دستشو گرفت و پرتش کرد عقب و از من دورش کرد. اما اون هنوزم داشت با یه لبخند بهم نگاه میکرد.

جونگ‌کوک درحالی که منو محکم چسبیده بود، رو به یونها با لحن بدی گفت: اگه یه بار دیگه، حتی بهش بد نگاه کنی... قسم میخورم که برت میگردونم همون کشور خراب شده!

صداش انقدر جدی و محکم بود که حتی منم ازش ترسیدم. مطمئن بودم خواهرش حتی بیشتر از من ازش حساب میبره.

فریاد کشید: فهمیدی؟!

و یونها بلاخره تسلیم برادرش شد و گفت: آره احمق جون... فهمیدم!

درحالی که با نگاه و پوزخندش هردومون رو مسخره میکرد، گذاشت و رفت.

جونگ‌کوک برگشت سمتم و نگاهی بهم کرد. هنوز تو نفس کشیدن مشکل داشتم و کمی هم دست و پاهام میلرزید، ولی حداقل حالا حالم بهتر بود. انتظار داشتم همون لحظه ازم جدا شه، اما یهو با حرکت تندی چونه‌ام رو گرفت و چرخوند.

احساس کردم صورتش کبود شد. خونش به جوش اومده بود. میدونستم سوزش پوستم بی دلیل نیست. حتما یه بلایی سر گردنم آورده بود.

جونگ‌کوک: بیا بریم. باید گردنتو تمیز کنیم.

باهاش وارد اتاقم شدم. اون رفت و با یه جعبه‌ی پلاستیکی سفید برگشت. منم توی این فرصت رفتم جلوی آینه.

با دیدن گردنم چشمام گشاد شد. رد هر پنج‌تا انگشت یونها روی گلوم قرمز شده بود و جای ناخوناش سوراخ شده بود و ورم کرده بود. زخم‌ها کوچیک بودن ولی تقریبا عمیق بودن. فقط از یکیش قد یه قطره خون راه گرفته بود و پایین اومده بود.

جونگ‌کوک: ببینمت!

خیلی جدی منو کشوند طرف خودش و از نزدیک و با دقت به زخمام نگاه کرد. اگه اون خواهرش نبود شک داشتم حتی ذره‌ایی از خاکستر جنازه‌اش هم روی زمین باقی میزاشت.

لحظه ها سپری شد و اون دونه دونه‌ی زخم‌هامو تمیز کرد و روشون چپ کوچیک و گردی زد. منم از تو آینه، کاری که انجام میداد رو تماشا کردم.

به آخرین زخم که رسید هنوز تازه بود. وقتی بهش دست زد خون جدیدی ازش راه گرفت. به آرومی به اون رد خون لبخند زد و دم گوشم زمزمه کرد: چه حیف و میلی! واقعا جای تاسفه که باید با دستمال پاکش کنم و بندازمش دور.

یهو برقی از بدنم گذشت. سریع دستمو گذاشتم روی گردنم و خودم کشیدم عقب و با تعجب بهش خیره شدم. جونگ‌کوک که واکنش منو دید، پوزخندی زد و به طور تصادفی گفت: چیه؟ تازه یادت اومد زخمتو دادی دست یه خون‌آشام؟

خودمو عقب‌تر کشیدم و گفتم: من حواسم نبود. تو چرا هیچی نمیگی؟!

به راحتی منو برگردوند پیش خودش و گفت: نگران نباش. من هیچ وقت خودمو گرسنه نگه نمیدارم که بخوام به کسی آسیب بزنم.

اصرار کردم: ولی آخه...

اومد نزدیکتر و گفت: بردار دستتو! همین یکی مونده. بزار تمیزش کنم.

به اجبار و البته با کلی استرس و اضطراب دستمو برداشتم. آرامشی که داشت واقعا حیرت‌انگیز بود. باند توی دستشو بلند کرد و رد خون اون زخم آخر رو هم، بدون هیچ چشم داشتی پاک کرد. و بعد روش چسب کوچیک و گردی گذاشت.

جونگ‌کوک: تموم شد.

زیرلبی تشکر کردم و به فکرم افتاد یکم دراز بکشم. در حالت عادی هیچ وقت تصمیم نمیگرفتم زود بخوابم، ولی امشب واقعا به یکم خلوت و استراحت احتیاج داشتم. تازه ترجیح میدادم با این زخم‌ها فعلا دور و بر جونگ‌کوک نباشم. به خاطر همین رو بهش گفتم: اگه اجازه بدی میخوام یکم بخوام.

جونگ‌کوک سری تکون داد و گفت: باشه.

من رفتم سمت تخت و اون خواست که بره. صبر کرد و وقتی من رفتم زیر پتو، برق رو برام خاموش کرد. اما یهو دیدم برگشت. دوباره روی تخت نشستم و پرسیدم: چی شد؟ چیزی یادت رفته؟

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: نه!

و بعد یهو دیدم دستش رفت سمت رو تختی. چشمام چهارتا شد. پریدم رو اون قسمت تخت و تا خواست بیاد تو جلوشو گرفتم و گفتم: چی کار داری میکنی؟!

جونگ‌کوک بازم با تعجب بهم خیره شد و گفت: خودت گفتی بخوابیم!

با ناباوری تاکید کردم: گفتم میخوام بخوابم... نگفتم بخوابیم!

توجهی به حرف من نکرد و به تلاشش واسه اومدن به تخت ادامه داد.

غریدم: کوک! کوک! لعنتی! برو اونور! کوک!

از زور زیادش علیه من که داشتم با چنگ و دندون و مشت و لگد سد راهش میشدم استفاده کرد و بلاخره خودشو زیر پتو جا کرد. پوفی کردم و موهای بهم ریخته تو صورتم رو دادم کنار.

خسته بودم، خیلی! واقعا قدرت اینو نداشتم که تو اون لحظه با کسی که هزاربرابر من قدرت داره بجنگم. پس با باقی مونده‌ی حرصم گفتم: اون قرارداد لعنتی که نمیدونم به چه درد تو میخوره اسمش ازدواج نیست کوک! پس تو هم فکر نکن خبریه... حق نداری اینطوری خودتو به من تحمیل کنی!

جوابی نداد. منم یه نفس عمیق کشیدم و آهسته گفتم: الانم فقط چون خسته‌ام دارم باهات راه میام. متوجهی؟

جونگ‌کوک با پوزخند گفت: اره جون خودت!

توی تاریکی نگاه بدی بهش کردم و سرمو محکم رو بالشت گذاشتم. همین باعث شد گردن آسیب دیده‌ام بدجور تیر بکشه. دستمو روی زخم‌های دردناکم گذاشتم. هنوزم میسوخت.

خیلی طول نکشید که جونگ‌کوک گفت: عروسک...

جواب ندادم. با خودم گفتم بزار فکر کنه خوابم که یهو گفت: هی توله! میدونم بیداری!

لجم گرفت و دستم محکم پرت کردم سمتش و زدم تخت سینه‌اش. خندید و گفت: مطمئنی میخوای بخوابی؟ من فکرهای بهتری دارم.

از پشت خوابیدن خسته شدم و چرخیدم طرفش و با صدای خسته‌ایی گفتم: الان فقط توانایی اینو دارم که بهت فحش بدم! میخوای بگو!

صورتش کنارم جا به جا شد و با خنده گفت: باشه! پاشو بهم فحش بده.

توی تاریکی چشمام چشماشو پیدا کرد. عادی رفتار کردن پیشش، واقعا سخت‌ترین کار دنیا بود وقتی که احساسات داشت خفم میکرد. ای‌کاش میتونست بفهمه دلیل تمام دیوونگی‌هام خودشه. ای‌کاش میتونست درک کنه من دارم جون میدم که به جای این دری وری‌ها بهش حرفای قشنگمو بزنم.

ولی حیف که نشون دادن احساسات روی اون جواب نمیداد!

کمی بهش خیره موندم و بعد آروم گفتم: چطوره به جای فحش برام از زنت تعریف کنی؟ مثلا اینکه چطوری با هم آشنا شدین و چطوری مرد؟

یهو انگار چیزی درونش نابود شد. فرو ریخت! مُرد! متلاشی شد!

اصلا نفهمیدم چی شد و کی از جاش پرید. فقط به خودم اومدم دیدم هر دو دستم کشیده شده و با درد بدی محکم بالای سرم قرار گرفته. و جونگ‌کوک خودشو مثل یه وزنه‌ایی سنگین روم انداخته.

نفسم یهو تو سینه‌ام حبس شد. چشمام تا آخرین حد گشاد شد. قبل از اینکه کار دیگه‌ایی کنه، تلاش کردم دستامو از چنگش دربیارم، ولی نتونستم. اون محکم منو چسبیده بود. دیگه مطمئن شدم میخواد بلایی سرم بیاره.

تا اینکه یهو توی اون تاریکی به طرفم اومد. جیغ خفه‌ایی کشیدم و صورتمو چرخوند یه طرف دیگه و چشمامو محکم بستم. که اگه هم بلایی سرم اومد، هیچی نبینم.

اما اون هیچ کاری نکرد. فقط دم گوشم با خشم عجیبی زمزمه کرد: دیگه هیچ وقت... هیچ‌وقت... اسمشو جلوی من نیار! فهمیدی؟! هیچ وقت!

ذهنم خیلی ناگهانی هوشیار شد و وحشت به کل از مغزم پرید. درحالی که سعی داشتم توی اون تاریکی موقعیت رو درک کنم، متوجه شدم که چندبار نفس داغ و محکمش خورد به صورتم.

اون واقعا عصبانی بود. نه! خیلی عصبانی بود. اما از دست کی؟ از من؟ که سوال پرسیده بودم. یا از اون دختر؟ که نمیخواست اسمشو بشنوه.

اما یهو چیز دیگه‌ایی رو هم متوجه شدم. جوری که روم قرار گرفته بود، واقعا ناجور بود. میتونستم برجستگیش رو بین پاهام احساس کنم.

تو اون موقعیت فقط همین رو کم داشتم. که به خاطرش تحریک بشم. خارشی تو بدنم افتاد که باعث شد ناخواسته خودمو زیرش تکون بدم. و همزمان نفس‌هام به تقلا افتاد.

با بدبختی نالیدم: کوک... لطفا پاشو از روم. داری اذیتم میکنی.

صدای پوزخندشو شنیدم. اون فهمیده بود. بیشتر خم شد روم و درحالی که لباشو روی لبام میکشید گفت: تو... دوست داری باهات خشن باشم. مگه نه؟

چیزی نگفتم چون نمیتونستم سلامتی عقلیش رو تو اون موقعیت تضمین کنم. بعد اون حرفی که با جدیت سر میز زد و الان که خشمش به خاطر بردن اسم زنش اینطور شدید فوران کرده بود، مطمئن بودم قدرت اینو داره که با جرقه‌ی بعدی سر از تنم جدا کنه.

جونگ‌کوک: بهم بگو! بگو که منو میخوای! زودباش!

ناخواسته اون زیر، با ترس و عذاب نالیدم: داری منو میترسونی کوک! بس کن!

بیشتر از قبل خودشو بهم فشار داد و روی لبام گفت: بهم بگو! زود باش!

فقط چیزی که دوست داشت بشنوه رو فریاد زدم: خیلی خب! باشه! میخوامت! میخوامت!

یهو لباش به لبام کوبیده شد و فشار و حرکتش لای پام شدت گرفت. دستاشو از اون بالا آورد پایین و به طور دردناکی شروع کرد به نوازش کردنم.

به ثانیه نکشید که تاب بندی ساده‌ام از تنم پایین اومد و بعدش زیپ دامن بود که شل شد. ثانیه‌ایی بعد دیگه هیچ‌کدوم از اونا توی تنم نبودن.

حالا که دسترسی کامل به بدنم رو برای خودش به وجود آورده بود، درست مثل یه آدم تشنه افتاد به جونم. بوسه‌هاش، پشت سر چنگ‌هاش روی تنم رد مینداختن.

لذتی پر از درد! بدنم، هم پر از نیاز و لرزش بود و هم تیر میکشید و میسوخت. نمیتونستم بگم اشک‌هایی که از چشمام سرازیره از خوشحالیه یا از ناراحتی، ولی مطمئن بودم قراره بعدش پشیمون بشم.

دم گوشم خندید و بعد روم جا به جا شد. لیز خوردن دیکشو روی خودم احساس کردم. قبل از اینکه داخلم فرو کنه، مطمئن شد که چشمام جلوی چشماش باشه.

فشاری رو حس کردم و بعد نفسم حبس شد. حتی فرصت نداشتم که بهش عادت کنم. ضربه‌هایی محکم و پشت سر هم بهم زد و به تمام نفس‌های بریده شده و تقلاهای پر از التماسم خندید.

درد داشتم، ولی حداقل کنارش شیرینی حس نیازمم بود. پس سعی کردم فقط به بخش خوبش توجه کنم و با همین فکر بازم طاقت آوردم. اما یهو وسط ضربه‌هایی که بهم میزد، شنیدم دم گوشم گفت: فاک!

خیلی ناگهانی متوقف شد و سرشو با سرعت از توی گردنم بیرون آورد. چشماش میلرزید و نگاهش به زخمام خیره بود. خون! رد خیسی رو حس کردم. یکی از زخمام باز شده بود و به خاطر کشیدگی خون ازش راه گرفته بود.

میتونستم حس کنم بوی خونم بدجور توی سرش پیچیده و دیوونه‌اش کرده. ولی اون که تا همین چند دقیقه پیش مقاومت خوبی نسبت به بو و خون من داشت؟ یعنی همه‌اش دروغ بود؟ تظاهر بود؟

مشت‌های محکمش دو طرفم توی ملافه‌ها محکم فرو رفت. حتی تونستم صدای جر خوردن پارچه‌ها رو هم بشنوم. این‌بار برخلاف قبل جلوی خودشو نگرفت. خم شد روی گردنم و خواست که منو بچشه.

با وحشت نالیدم: کوک!

دم گوشم زمزمه کرد: هیش! هیچی نگو! فقط ساکت بمون!

کنار گوشم چندین بار نفس عمیق کشید. من حتی صدای پایین رفتن محکم آب دهنشو هم شنیدم. و بعد بلاخره حرکت لباشو روی گردنم حس کردم. درحالی که هر لحظه، با ترس و اضطرابی شدید منتظر فرو رفتن دندونای تیزش توی پوستم و دردی شدیدی بودم، بوسه‌ی آروم لباش روی زخمم نشست. و بعد زبون داغ و خیسش روی پوستم کشیده شد و خون راه گرفته روی گردنم رو باهاش گرفت.

فقط همین!

و بعد خیلی زود سرشو بلند کرد و درحالی که لباش از خونم قرمز شده بود بهم خیره شد.

تو یه لحظه دیدیم که مردمک‌هاش مثل یه یاقوتی سرخ درخشیدن. انگار که خون من تو کسری از ثانیه به چشماش سرایت کرده بود و توی سیاهی چشماش پخش شده بود.

این تغییر عجیب حتی بهش قدرت بیشتری داد. پس ضربه‌های آخر رو محکمتر زد و من و خودشو به راحتی به اوج رسوند.

درحالی که داشت آروم ازم فاصله میگرفت، یهو بغضم ترکید. تا حالا توی عمرم انقدر نترسیده بودم. انقدر احساس بی‌پناهی و بی‌چارگی نکرده بودم.

وسط گریه‌هام صدای آرومشو شنیدم که به آرومی زمزمه کرد: دیگه واقعا استراحت لازم داری.

خودمو از تو بغلش بیرون آوردم و بلند شدم و فقط دوئیدم سمت حموم. شیر آب رو باز کردم و بدون اینکه حتی به سرد و گرم بودنش اهمیتی بدم زیر دوش آب تو بغل خودم مچاله شدم و با هق‌هق بلندی زدم زیر گریه.

واقعا ناراحت بودم. حتی عصبانی بودم. اون بهم ثابت کرد که من فقط واسه یه چیز اینجام! که بشم برده‌ی جنسیش، عروسکش، حیوون خونگیش، و حتی حق ندارم کوچیکترین چیزی درموردش بدونم.

باید خودمو میشستم تا بوی اون سکس و بوی جونگ‌کوک ازم پاک بشه. دستمو روی بدنم کشیدم. نه به خاطر جونگ‌کوک، به خاطر شرمندگی که داشتم. آخه چرا انقدر سریع تسلیمش شدم؟ بدتر از اون، چرا از هر ثانیه‌اش لذت بردم؟!

آب سردی که روم میریخت، کم‌کم گرم شد. وقتی سرمو بلند کردم جونگ‌کوک رو کنارم دیدم. خواست دستمو بگیره، ولی پسش زدم. بهش پشت کردم و بهش حالی کردم که فعلا نمیخوام ببینمش.

اونم خیلی زود از حموم رفت بیرون.

بعد از چندبار شستن سانت به سانت بدنم، با حوله از حموم بیرون اومدم. جونگ‌کوک روی تخت نشسته بود. تا منو دید با سرعت زیاد خون‎آشامیش بلند شد و خودشو بهم رسوند و با صدایی گرفته خیلی آروم گفت: بیا بهت لباس بدم.

زودتر از من رفت سمت یه در دیگه. وقتی بازش کرد دیدم اونجا یه اتاق مخصوص لباسه. به شکل مرتب و شیکی پر از خرت و پرت بود. همه هم زنونه بودن. قبل از اینکه من قدمی داخل اون اتاق بزارم، خودش جلوتر رفت و دیدم که یه قاب عکس کوچیکی رو از روی میز برداشت و داخل کشو گذاشت.

احتمال میدادم عکس زن قبلیش باشه. و لابد اینها هم همه وسایل و لباس‌های اون هستن. همین باعث شد احساس ناجوری پیدا کنم. قبل از اینکه به کاری که میخواست اعتراض کنم، دیدم که با یه تیشرت برگشت سمت من. گرفتش طرفم و گفت: فعلا اینو بپوش، فردا میریم خرید.

خدا رو شکر اون لباس خودش بود، نه زنش. نفس راحتی کشیدم. از فکر اینکه نکنه از لباس‌های اون دختر مرده بخواد به من بده داشتم دق میکردم.

اما اون خیلی واضح بهم گفته بود که دیگه حق ندارم در موردش حرف بزنم. ولی واقعا برام عجیب بود که با آوردن اسم اون دختر انقدر عصبانی شده بود. شاید چیزی در موردش وجود داشت. شاید خاطرات گذشته عصابشو بهم میریخت.

حتی یادم اومد یونها گفته بود نفرآخرمون میخواسته بکشتش!

نفرآخرمون؟! بکشتش؟! منظورش میتونست بابا باشه، ولی جونگ‌کوک گفته بود دیگه باهاش کاری نداره. به خاطر همین من به زن قبلی جونگ‌کوک شک داشتم. اونم مثل من یه انسان بود، به خاطر همین یونها گفته بود نفرآخرمون. که اگه اینطوری باشه، یعنی زن قبلی جونگ‌کوک سعی کرده بکشتش. و این میتونست علت عصبانیتش رو هم توجیه کنه.

بعد پوشیدن اون تیشرت، جونگ‌کوک فقط یه شلوار راحتی پوشید و دیگه هم سعی نکرد پیشم بخوابه. فقط روی تخت نشست و منتظر موند تا من بخوابم.

منم بعد از مبارزه با افکارم که لابد اینجا اتاق قبلی جونگ‌کوک و زنش بوده، و این تخت هم برای اون دوتا بوده و ربط دادن همه چیز به اون دختر، بلاخره تسلیم خواب شدم.

که ای‌کاش نمیخوابیدم. ای‌کاش بیدار میموندم. عذابی که به سراغم اومد هزاربرابر بدتر از جهنم توی بیداریم بود. کابوسی تاریک و بی‌انتها، که دایره‌وار تکرار میشد. من فقط میدوئیدم و میدوئیدم. از کجا به کجا رو نمیدونم. فقط میدوئیدم و از سایه‌ایی که دنبالم بود فرار میکردم.

سایه‌ی مرگ! که مثل بختک روی زندگی همه‌ی ما افتاده بود. اول خواهرمو گرفت، بعد مادرمو، و احتمالا آخرین نفر من بودم.

صدای فریادهای مادرمو میشنیدم. اون توی اتاقش روی تخت افتاده بود و درد میکشید. من میدونستم، همه میدونستن که اون به زودی میمیره. گریه میکرد و مدام ازم میخواست که از پیشش برم. فرار کنم.

ولی آدم چطوری میتونه از سرنوشتش فرار کنه؟!

من هربار که از اون خونه دور میشدم، دوباره به همون خونه میرسیدم. و دوباره مادرمو کاملا زار و ضعیف میدیدم که از گردن کامل فلج شده و فقط خون بالا میاره. و من باز هم با گریه میدوئیدم و دوباره به همون اتاق میرسیدم...

صدایی رو شنیدم: کونگجو...

این مادرم بود که داشت صدام میکرد. حرکت لباشو میدیدم. با چشمای پر از اشکش به من خیره بود و اسمم رو تکرار میکرد: کونگجو...

یهو اون سایه درست پشت سرم ظاهر شد. دستی روی شونه‌ام قرار گرفت و با یه تکون، یهو همه چیز مثل یه حباب ترکید و چشمای من باز شد. دستی روی صورتم کشیده شد و دوباره اسمم توی سرم پیچید: کونگجو!

اما این‌بار مادرم نبود. این صدای جونگ‌کوک بود. سایه رفته بود، فقط جونگ‌کوک بود که تو گرگ‌ومیش دم صبح بالای سرم هم شده بود و بهم خیره بود.

قلبم به شدت تند میزد. حتی وقت نکردم که آروم بشم. من از یه کابوس بیدار شدم و گرفتار کابوس بعدی شدم. چشمای جونگ‌کوک هنوزم قرمز بود. جوری توی وجودم نفوذ کرد که با صحنه‌های خونین مادرم یکی شد و بازم منو به هق‌هق انداخت: نه... نه... من نمیخوام بمیرم... نمیخوام...

جونگ‌کوک که حسابی به خاطر من بهم ریخته بود، دوباره به صورت خیس از عرق و اشک من دست کشید و با اضطراب گفت: چیزی نیست! داشتی خواب میدیدی! تموم شد! ببین!؟

نگاهی به اطرافم انداختم. من توی اتاق، پیش جونگ‌کوک بودم و خبری از مادرم و اون خونه‌ی قدیمی و اون سایه‌ی نحس نبود. کم‌کم نفس‌های سنگینم آروم شد. درحالی که هنوزم ترس و بغض توی صورتم بود، سرمو روی بالشت جا به جا کردم و چشمامو بستم.

یادآوری صحنه‌های مرگ مادرم آزارم میداد. اون مرد و همه‌اش تقصیر من بود. چون میخواست از من محافت کنه. یادمه که همیشه میگفت من یه خواهر داشتم که قبل از به دنیا اومدنم از دستش داده. میگفت دیگه نمیزاره کسی منو هم ازش بگیره. اما به جاش خودشو از من گرفتن.

میدونستم چیزی توی گذشته هست که مثل سایه دنبال همه‌ی ماست. مثل یه کابوس، مثل یه طلسم، مثل یه نحسی. اول خواهرمو ازم گرفت، بعد پدرمو، بعد مادرمو، و حالا هم سنگینی اون سایه رو روی خودم حس میکردم. گذشته دنبال منم بود.

جونگ‌کوک بعد از چند لحظه، دستی به موهای بهم ریخته‌ی خودش کشید و دقیقا پشت سرم نشست. انگار وقتی صدای داد و فریادهای منو شنیده بود تا اینجا رو دوئیده بود. 

کمی بعد که هر دومون آروم شدیم. درحالی که خواب دوباره داشت سراغم میومد، زیرلبی گفتم: کوک...

آروم جواب داد: هوم؟

گفتم: مرسی که بیدارم کردی.

برای چند لحظه مکث کرد و بعد آهی آهسته کشید.

════ *.·:·. ☽ ✧ 🕷🩸🕷 ✧ ☾ .·:·.* ════


Report Page