23

23


رمان #دختر_بد


قسمت بیست و سوم

-عزیزم، اینطوری نیست... درست میشه...

سرم رو تو بغلش می گیره و به جای گلایه، فقط گریه می کنم. همونطور که پهلوم رو نوازش می ده، زمزمه می کنه:

-من درستش می کنم، قول میدم بهت... تو فقط آروم باش... وقتی اشتباهی نکردی لزومی نداره عذاب بکشی...

درست می گه ولی عذاب می کشم. دلم پیام های شبانه ی پارسا رو می خواد. دلم اغوش و نوازش و دلداری اونو می خواد. نه این طور در غم بی اعتمادی اش بسوزم و عذاب بکشم!

خسته و بی حوصله و مایوس بیدار می شم و سعید و آذر تو آشپزخونه بساط صبحونه چیدن و منم بی حوصله سمت سرویس می رم و بعدش مثل فلک زده ها، مقابلشون می شینم. آذر دستش رو سمتم دراز می کنه و مشکوک نگاهش می کنم. با چشم و ابرو به گردنم اشاره می کنه و محکم می گه:

-گردن آویزی که پارسا بهت داده رو بده...

بازم نگاش می کنم و معنی حرفش رو نمی فهمم. خودش دست به کار میشه و شالم رو کنار میزنه و قفل و زنجیر طلایی کوچیکی که پارسا برام خریده بود رو از گردنم باز می کنه و جلوی سعید، می ذاره و محکم میگه:

- می بری بهش پس میدی... بگو بهش هیوا از عصبانیت پرتش کرده تو آینه، یه خسارت آینه ام ازش بگیر...

سعید نیشش تا بناگوش باز می شه و زنجیر رو با دقت نگاه می کنه و چپکی به آذر خیره می شه:

-خدا منو به مکر شما زنا گرفتار نکنه!

آذر میخنده و من از این حربه می ترسم. اگه پارسا واقعا رهام کنه چی؟

بعدازاین مطمئنا سمت هیچ مردی نمیرم. چون با این چیزایی که دیدم، هرچقدرم که خوب باشم، بازم بهونه ای برای رها شدن و شماتت شنیدن دارم. چه دوستم باشه و چه همسر...

یک روز میگذره و سعید، پیغام میاره که پارسا هم افسرده بود و آذر این بار تموم هدیه هاش رو از اتاقم جمع می کنه و دوباره تحویل سعید میده و میگه:

-اینا رو هم بده و بگو هیوا صبح و شب گریه می کنه و خورد و خوراک نداره؛ بگو از درد معده تموم شب زار می زنه...

بازم سعید رشوه می خواد و به بوسه ی آذر راضی نمی شه و این بار خودم همراهی می کنم و بهش قول خرید یه ادکلان گرون قیمت رو میدم.

سعید میره و محزون و خسته کنج اتاق کز می کنم، می تونم برم و با یه عذرخواهی و غلط کردم همه چی رو حل کنم ولی نمی خوام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم، نمی خوام مثل وقتی که با امیر بودم، جور همه چیز رو خودم بکشم. 

فرقی نداره مردی که اون شب کمکم کرد امیر باشه یا شخص دیگه ای، حرف اینه که من مقصر نبودم. نمی خوام مثل گذشته من رهبر رابطه باشم. در رابطه با امیر از همون اول که پیشنهاد دوستی رو دادم، جور حفظ رابطه تمام اون سال ها به دوشم بودم.

«عمه الهام، تازه ترکم کرده بود و به شدت احساس تنهایی می کردم.

 آذر هم خونه ام بود و با سعید برنامه ی رفتن به قشم رو داشتن، با اصرار منم همراهشون راهی شدم و تمام مدت تو لنج باهم بحث می کردن و من حالم از هوای دریا و دریازدگی به هم می خورد، کنجی نشسته بودم و با هر تکون عرشه مدام نفس عمیق می کشیدم تا حالم رو حفظ کنم و تا اخرین دقایق افاقه کرد ولی بالاخره تمام حجم معده ام یکباره فوران کرد و مجبور شدم داخل نایلونی که آماده داشتم، بالا بیارم.

-دریا زده می شی؟

به کسی که این حرف رو گفته بود، نگاه کردم. مستقیم جلوی نور ایستاده بود و تیره و مکدر می دیدمش. کنارم نشست و از بطری آبش بهم تعارف کرد.

 خودم تو کیفم بطری اضافه داشتم ولی قبول کردم و یک نفس آبش رو سر کشیدم و از بس شور بود، همه رو مجدد داخل نایلون پس دادم. خندید و دوباره بطری رو جلوی دهنم گرفت و گفت:

-بخور؛ اب دریاست... برای دریا زدگی خوبه...

کنارم نشسته بود و راحت می تونستم صورتش رو انالیز کنم. از خراش روی ابروش خوشم اومد و با لبخندش دوباره یک قلپ از بطری اش سر کشیدم و تمام صورتم از مزه ی شوری جمع شد. گلوم رو سوزوند و شروع به سرفه کردم.

 آروم خندید و ایستاد: 

-رسیدیم دیگه، تاثیری هم نداشته باشه، دیگه طوریت نمیشه...

کوله اش رو روی دوشش مرتب کرد و کمی اونطرف تر لبه ی عرشه ایستاد و سرش رو داخل گوشی اش فرو برد.


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page