23

23


23

ما یه شرکت کوچیک و تازه تاسیس بودیم

برای همین امیدی نداشتم برنده بشم

جدا از اینکه اصلا نمیفهمیدم چرا برای مت دعوت نامه اومده.

البته حدس میزدم بخاطر اینکه با این شرکت استرالیایی کار میکنم و از روی اونا به ما وصل شده باشن

چون اون شرکت تو سایتش ما رو به عنوان دفتر ایران معرفی کرده بود 

تصمیم نداشتم تو مناقصه شرکت کنم

اما خب این حرف رضایی ترغیبم کرد 

اومدم خونه و سریع از مامان پرسیدم

- از خاطره و شوهرش چه خبر ؟

مامان متعجب گفت 

- چی شد یاد اونا کردی؟

- جلو در دیدمشون شوهرش برام تو کار خط و نشون کشید 

مامان چشم هاش گرد شد

با تعجب گفت 

- مگه کار شما به هم مربوطه 

- یه جورایی دارم رغیبش میشم 

مامان چشم هاش برق زد و سریع گفت 

- الهای که ازش رد شی. مردیکه بی همه چیز. با کلی وساطت خانواده و پدر و مادرش قرار شد بدون عروسی خاطره بره سر خونه زندگی این آقا. اون زنش هم هست 

- دوتا با هم تو یه خونه 

- نه . اون زنه که خونه زندگی داره خودش . بچه حاجی فلانیه . یه خونه قدیمی مجردی شوهر خاطره داره . گفت جهاز نیاره . خونه هم همون . خاله اینام قبول کردن

- چرا این کارو کردن یه جهاز دادن برای دخترشون سخت بود

مامان شونه تکون دادو گفت 

- چی بگم والا نمیفهمم چشون شده اینهمه تن به ذلت و خواری میدن 

یهو بابا عصبانی گفت 

- دختری که قبل عروس بندو به آب بده بهتر از این نمیشه وضعش 

تازه فهمیدیم چی شده

پس همین بود که انقدر کوتاه می اومدن خاطره گنذد اصلی رو زده بود

مامان چشماش گرد شدو گفت 

- پشت سر مردم حرف نزن اینا چیه میگی ؟


اگر برای خوندن ادامه رمان #حس_گمشده عجله دارین میتونین فایل کامل رمانو به مبلغ 10 هزار تومن از اینجا خریداری کنید 👇

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

Report Page