23

23


#پارت23

"بــآورم نـډآشــــت🖤✏️"


#دریا


مامان اومد سمتمو دستاشو دور بازوهام حلقه کردو گفت:

_اشکال نداره مامان، میخوای بری یکم باهاش حرف بزنی؟

_دیدی که چقدر باهام بد برخورد کرد بنظر شما میشنوه حرفامو؟

_بهتره الان باهاش صحبت کنی

سری تکون دادمو گفتم:

_باشه، هرچی که شما میگید


میخواسم برم که مادر جون گفت:

_بیا این میوه هارو ببر بده بهش! بچه ام از صبح تا شب چیزی بجز غصه نمیخوره


لبخند کم جونی زدمو میوه های پوست کنده شده رو از مادرجون گرفتمو رفتم سمت اتاق نریمان

تقه ای به در زدمو وارد اتاق شدم

مثل همیشه دراز کشیده بود روی تخت و ساعد دستش روی پیشونیش بود

رفتم جلوترو تک سلفه ای کرده امو گفتم:

_خب...اممم امروز تولدت بود!

گفتیم شاید خوشحال بشی واست تولد بگیریم


چیزی نگفت؛ صندلی پشت کامپیوترشو کشیدم عقبو نشستم روش و با خنده گفتم:

_دوسال دیگه میشه ۳۰سالت وای!

دیگه داری پیرمیشیا نریمان خان


بازم چیزی نگفتو فقط پوزخندی زد.

پامو انداختم روی اون یکی پامو با گره زدن دستام بهم گفتم:

_حتما امروز کلی بهت زنگ زدنو تولدتو تبریک گفتن؟

مگه نه؟

دوست،خوبش میتونه خیلی برای آدم با ارزش باشه! تو همیشه دوست زیاد داشتی!

خوبه آدم با دوستا...


نشست روی تخت و دستاشو تکیه داد بغلش

چشمای نیمه باز و سرخشو دوخت بهمو گفت:

_چی میگی دریا؟

چی میخوای عزیزِ من؟


لب برچیدیمو با ناراحتی گفتم:

_خوب بودنتو!

خوب شدنتو میخوام...


لبخندی اومد گوشه لبش دستی به ته ریشش کشیدو با دست اشاره کرد به کنارش

رفتم و کنارش نشستم و دامنمو صاف کردمو

موهامو فرستادم پشت گوشمو خیره شدم بهش

با همون لبخند گوشه ی لبشوخیره شده

بود بهم

خندیدمو گفتم:

_چرا اینطوری نگام میکنی؟

+خیلی خوشگل شدی،آدم دلش میخواد فقط نگات کنه


از تعریفش لبخندی اومد روی لبمو دستاشو گرفتم بین دستامو با ذوق گفتم:

_ممنون!


لبخندش محو شدو دستشو از زیر دستم کشید بیرون، لبامو با زبونم تر کردمو برای عوض کردن موضوع گفتم:

_خب نمیای حالا بریم پیش مادر جون ومامان؟

_خسته ام دریا دلم میخواد بخوابم

_چرا مگه امروز چیکار کردی؟

_امروز؟

هه خیلی کارا! دلم میخواد انقدر بخوابم که وقتی بلند میشم جونم تموم شده باشه

_عه نریمان نگو! خدانکنه...

ایشالله همیشه سالم باشی و سایه ات بالا سر ما باشه.


خنده ی تلخی کردو گفت:

_کدوم سایه دختر؟

نرگس (مامانم) از من مرد تره!

_تو قبلاِ خودتو فراموش کردی نریمان؟

یادت رفته یکی از مهندس های موفق این شهر بودی؟

یادت رفته چقدر واست سرودست میشکوندن؟

گوشه ی لبشو داد بالا و گفت:

_نچ...یادم نرفته

میزاری روی پات بخوایم؟

_آره...بخواب.

Report Page