229

229


سرمو بلند کردم

اما چشم های سیاوش ساکتم کرد

باورم نمیشد انقدر عصبانی شده

ساکت شدم 

اصلا یادم رفت چی داشتم میگفتم

سیاوش عصبانی گفت

- یه سری چیزا شوخی نیست آرام.

آروم گفتم

- من چیزی نگفتم ...

- اون اتاق ... خط قرمز منه ...

- اما تو که قبلا مندو بردی اون تو

- آره ... بردم ... خودم بردمت ... این یعنی بدون اجازه من کسی حق نداره بره اونجا 

آروم گفتم 

- من که نرفتم چرا با من اینجوری حرف میزنی

با این حرفم نگاهشو از من گرفت

به پشت سرم خیره شد

نفس عمیقی کشیدو هوارو از ریه هاش خارج کرد

اینبار آروم تر گفت

-خواستم بدونی

همچنان بهم نگاه نمیکرد

با کیکم ور رفتم و گفتم

- خیلی چیزا هست باید بدونم . کاش رو اونام حساس باشی 

سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم

نگاهش بیش از حد جدی بود

نفس عمیقی کشیدو گفت 

- زمان بده آرام ... بعضی چیزارو نمیشه پشت سر هم باز کرد ... زمان لازم دارن 

این حرفش برام سنگین بودو گفتم

- منظورت چیه؟ چیزی که بد باشه تو هر زمانی بده ... نه اینکه ...

یهو پرید وسط حرفمو گفت 

- کافیه ... این بحثو دیگه اینجا ادامه نمیدیم. بریم خونه بعد حرف میزنیم 

با چشمش به اطراف اشاره کرد

رد نگاهش منو متوجه زوجی که نزدیک ما بودن اما میخ ما شده بودن کردو سر تکون دادم


دوستان امروز کم شد زمانم برای نوشتن. انشالله فردا اگه برسم بیشتر مینویسم تا جبران شه 🌹

Report Page