228

228


رمان جدید:

محمد دوباره پیام داد ناهار نمیتونه بیاد سرش شلوغع

خودمم حوصلع ی درست کردن غذا نداشتم 

دوباره گرفتم خوابیدم 

وقتی بیدار شدم خیلی حالم بهتر شده بود اما حسابی گرسنم بود

داشتم برای خودم نیمرو درست میکردم محمد کلییدانداخت اومدداخل

سرمو کج کردم یه سلام اروم گفتم 

اونم جوابمو داد بعدم رفت تواتاق لباساشو عوض کرد و اومد بیرون 

داشتم غذا میخوردم 

صندلی رو کشیدعقب نشست و گفت

-...پس فردا عقدمونه...فردا زنگ میزنم به بقیع خبر میدم 

لقمه ای کع داشتم میخوردم و برگردوندم 

دلشورم از همیشه بیشترشد،و دل پیچید بی مقدمه گفتم

-...میتونی برا فردا یه وقت مشاوره برا من بگیری؟

محمد گفت باش 

باید بایکی حرف میزدم 

یکی باید منواز این باتلاقه ترس نجات میداد 

بااین وضعیت اگع میرفتم سرسفره عقد بی شک غش می کردم


اتقدر یهویی همه ی ذهنم رفت سمت عقدمون به کل ناراحتیم از محمد یادم رفت 

نمیخواستیم جشن بگیریم فقط یه عقد تومحضر و همین 

از یطرف خود عقدمون کلی برام استرس داشت 

ازیطرف اینکه از سمت من هیچکس نبود اصلا وجهه ی خوبی نداشت 

امادگی روبرویی با اقوامشون رو اصلا نداشتم هیچکس نمیتونست متوجه شه که من یه زن مطلقه هستم اما باوجود نیلوفر مطمعن بودم تک به تک به همه میگه


شبانقدر هردومون خسته بودیم که فقط با بغل و بوس خوابمون برد

صبح محمد کع بیدار شد بره سرکار منم صدا کردو گفت تنهاتایم خالی مشاوره الان هست و بایدبریم 

سریع لباش پوشیدم و تومسیر تمام چیزایی که میخواستم در موردشون حرف بزنم رو مرور کردم و با تپش قلب وارد مطب شدم

Report Page