228

228


#عشق_سخت 

#۲۲۸

من خشک شدن خون تو رگ هامو حس کردم

قطع شدن ضربان قلبم. 

بی حس شدن جسمم

من حس کردم مرگم نزدیکه

مهرداد و بهرام صحبت کنن ! 

نه این قابل باور نیست .

نمیشنیدم اون سمت چی میگن اما بهرام گفت

- واجبه من باید حتما با ایشون صحبت کنم

بهرام مکث کردو من نفس گرفتم.

یعنی گفت نمیده ؟

خداکنه نده 

بهرام اصرار کرد

اما اون سمت قبول نکردن و گفتن حضوری بیاید با دکتر احمدی صحبت کنید

قطع کردن و بهرام کلافه گفت

- شماره اش رو نداری؟

با تکون سر گفتم 

- نه ... من زیاد نرفتم پیشش. برام مفید نبود

بهرام مشکوک نگاهم کردو گفت

- پس چرا شبیه مرده ها رنگت پریده؟

نا نداشتم حتی به بهرام اخم کنم

حس تهی شدن داشتم 

دراز کشیدم رو تخت و گفتم

- نمیخوام اون روزا رو یاد آوری کنم

با این حرف پشت به بهرام دراز کشیدم و پتو کشیدم رو سرم

بهرام گفت

- دیبا ... باید حرف بزنیم

آروم گفتم.- بزار بعد . حالم خوب نیست

چشممو بستم و انگار مغزم خاموش شد

اولین بار بود اینجوری خواموش شدم و خوابیدم

اولین بار بود انگار واقعا مردم 

پست پلکم فقط مهرداد بود

خدایا ...

هر اتفاقی قراره بیفته فقط خواهش میکنم آبرو ریزی توش نباشه. درد تحمل میکنم. تنهایی ،سختی رو . بی پولی رو . اما... بی آبرویی نه ...

با حق حق و نوازش موهام بیدار شدم

بهرام نگران گفت

- یه ساعته داری تو خواب گریه میکنی...


۱۱۸ پارت دیگه آماده است میتونید بخونید. برای عضویت تو کانال خصوصی و خوندن پارت های بیشتر و جلوتر به نگار پیام بدین.

https://t.me/ng786f

Report Page