228

228


تو اون کشو ها چی بود

باید حتما میفهمیدم

تو سکوت رفتیم بیرون 

اصلا نمیدونستم کجا داریم میریم 

چه خریدی مونده 

ذهنم درگیر بود 

وقتی وارد پاساژ شدیم سیاوش گفت 

- من چندتا تماس باید بگیرم. این کارتم پیشت باشه خودت برو خرید کن 

با تردید کارتو ازش گرفتم 

دوست داشتم بگم نمیخوام

بگم خرید ندارم

اما این حال عصبانی سیاوش اجازه نمیداد باهاش بحث کنی

شایدم من حس و حال بحث نداشتم

باشه ای گفتمو کارتو گرفتم 

پیاده شدمو خودم رفتم تو پاساژ . 

تنها که شدم تونستم تمرکز کنم

رفتم دنبال باقی خریدا

به مامان زنگ زدمو باهاش چک کردم 

بعد مدت ها ذهنم تو آرامش کار هارو مدیریت کرد

این سیاوش معلوم نبود چی داره که انقدر منو بهم میریزه 

خرید هام که تموم شد هنوز ساعت هفت بود 

دوست داشتم یکم دیگه تنها باشمو ذهنمو مرتب کنم 

برای همین رفتم کافه پائین پاساژ و برای خودم یه آب میوه سفارش دادم

به سیاوش پیام دادم

- من خریدم تموم شد . کافه تو پاساژ نشستم چون خیلی ضعف کردم. تو هم میای؟

جواب نداد

دستمو رو میز گذاشتمو سرمو بین دستام گرفتم 

چشم هامو بستمو تمرکز کردم

من راجع به اون اتاق سیاوش میدونستم

جای نگرانی نبود دیدن دوباره اش 

اما رفتار سحرا نگرانم میکرد 

مگه قرار بود تو اون اتاق چی بشه که اینجوری میگفت 

تو اون کشو ها چی بود ؟

سیاوش گفت هیچوقت کاری نمیکنه من آسیب ببینم 

اما آسیبو هر کسی یه جور معنی میکنه 

پس فردا عقدمون بود 

داشتم چکار میکردم؟

آدم با اینهمه تردید میشینه پای سفره عقد ؟

فقط چون دوستت داره و دوستش داری کافیه؟

اصلا دوست داشتن یعنی چی؟ الان من چرا سیاوشو دوست دارم ؟

کلافه زیر لب گفتم 

- چرا دوستت دارم؟ آخه چرا ؟

دستس رو شونه ام نشست 

مثل جن زده ها از جا پریدم 

سیاوش خیلی جدی نگاهم کردو رو به روم نشست 

نفس راحتی کشیدمو گفتم 

- منو ترسوندی 

بدون توجه به این حرفم گفت 

- دوست داشتنی که دلیل داشته باشه ... انتخابه ... نه عشق ...

Report Page