228
hdyhحرکت همه چیز آهسته شد
به آرومی بال میزد و بهم نزدیک میشد
فاصلمون که کم شد ناخودآگاه چشمهام رو بستم و به نسیم بالهاش اجازه دادم پوست صورتم رو نوازش کنه
با حس گرمای نفسش توی صورتم چشمهام رو باز کردم
با تن خیلی آروم و دلنوازی صداش رو مهمون گوشهام کرد
محو تماشاش بودم و چیزی از حرفاش نمیفهمیدم و تنها صدای خوشش رو میشنیدم
حرکت گوشهی لبهاش به سمت بالا باعث شد تپش قلب بگیرم
همه چیز برام مبهم شده بود، تنها خودم رو میدیدم و دستش رو که روی گردنم بود و تو موهام فرو میرفت
با تر شدن لبهام، چشمهام بسته شد و توی خلسهی شیریینی فرو رفتم
اینبار حتی هیچ صدایی هم به گوشم نمیرسید
فقط من بودم و نوازشهاش
با دور شدن صورتهامون، انگار برگشتم به همین دنیا
نگاهم توی صورتش چرخید و روی چشماش ثابت موند اما حرکت لبهاش توجهم رو جلب کرد
-خوبی؟
لبخندی زدم و سرم رو به نشونهی آره تکون دادم
اونم لبخندی زد و تو کسری از ثانیه بین بازوهاش اسیر شدم
دستهام رو که مثل دستهای یه مجسمه کنارم افتاده بود رو به حرکت دراوردم و روی کمرش گذاشتم
بوسهای روی موهام کاشت
-دلتنگتم، هر کاری میکنم رفع نمیشه دلم میخواد تا همیشه کنار من و تو آغوش من باشی
مکثی کرد و موهام رو نفس کشید
-میدونم الان دوست داری پیش هم باشیم ولی میشه قبلش بریم پیش مامان؟
کمی ازش فاصله گرفتم و زل زدم تو چشمهاش و لبخندی زدم
-منتظر بودم بگی
ایان هم لبخند بیرمقی زد، خودم رو بهش نزدیک کردم
-خودت میبری پیشش؟؟
با تموم شدن جملهام بوی دریا زیر بینیم پیچید