225

225


مامان !

کسی که من فقط از تو عکس ها میشناختمش 

ناخداگاه بلند شدم 

اصلا نمیفهمیدم دورم‌چه خبره

با سرعت رفتم بیرون 

اما هیچ چیزی اون پشت نبود 

به آسمون نگاه کردم

ابر هایی که انگار خیلی وقت بود خالی از بارون شدن

به شیشه خیس پنجره نگاه کردم 

مامان نمیدیدم

اما بدنم میلرزید 

مسدونستم هر چیزی بخواد بگه به اون شب مربوطه

شبی که اون مرد بخاطر نجات من ...

با صدای سپهر به خودم اومدم

- ال آی ... شربت منو دوست نداشتی؟

یهو شرمنده شدم

نگاهش کردمو گفتم

- ببخشید عزیز م فکر کردم یه آشنا دیدم... بیا بریم تو 

- کیو دیدی؟

- هیچی... بیا تو ...

اینو گفتمو هدایتش کردم داخل

اما فقط تو فکرم یه چیز بود

باید دوباره مامانو میدیدم ...

ویهان :::::::

از بین درخت ها با بیشترین سرعتی که داشتم دوئیدم 

اما کافی نبود 

انگار هنوز خیلی دور بودم ...

از روح و آرامش مهرو دور بودم 

بارون بند اومده بودو جنگل تازه بی تاب کننده بود 

سرعتمو بیشتر کردم که چیزی از کنار چشمم دور شد 

سریع ردشو گرفتمو پدر بزرگو دیدم که پشت سرش دوئید

بخار نفس های پیرمرد از چشمم دور نموند

معلوم بود مدت زیادی در حال تعقیبشه 

سریع به سمتش رفتم

ازش رد شدمو پشت سر خوناشامی که در حال تعقیبش بود دوئیدم 

من تازه نفس بودمو اون خوناشام هم خسته 

نزدیک جاده جوارم مجبور شد از درخت پائین بپره

بهترین لحظه برای من الان بود 

پاهاش به وسط جاده رسید که خیز برداشتم سمتش 

خواست بپره که پریدم روش 

پرت شد زمینو چیزی که تو دستش بود کمی دور تر پرت شد 

گردنشو بین دندونام گرفتم تا مانع فرارش بشم 

اما تو همین لحظه یه خوناشام دیگه پریدو اون وسیله دوربین مانندو برداشت

بدن نیمه جون خوناشام اول رها کردم

باید اون دوربینو ازش میگرفتم

دوباره زدم به جنگل 

جنگلی که اینبار دیگه قلمرو من نبود ...

اینجا جنگل آزاد بود 

اما تعقیب این عوضی مهم تر از هر چیز دیگه ای بود

Report Page