225

225


یکم که گذشت عماد گفت 

‌-...‌‌خب...نگفتی...آره یانه؟

کلافه گفتم 

+...نمیدونم...هم آره هم نه...همه چی خیلی یهویی شد 

توسکوت سرتکون داد 

دیگه چیزی نگفت 

حس کردم ناراحت شده 

اما کاری از دستم بر نمیومد...

باید یکم زمان بهم میدادیم..

سفارشامون رسید

شاممون هم توسکوت خوردیم 

و برگشتیم خونه 

خیلی خسته بودم رفتم تواتاق لباسامو عوض کردم و منتظر عماد موندم 

اماهرچقدر منتظر موندم نیومد 

همه ی لامپاهم خاموش بود 

شونه ای بالاانداختم و سعی کردم بخوابم 

اماهرچقدر توجام چرخیدم خوابم نبرد

به عماد عادت کرده بودم 

بیشتر از دوساعت بود که داشتم سعی میکردم بخوابم 

از بی خوابی سردرد گرفته بودم 

دیگه نتونستم بیشترازاین طاقت بیارم 

کلافه بلند شدم 

بالشتمو برداشتم و مستقیم رفتم تواتاق عماد 

آروم وارد شدم 

اما سریع چرخید سمتم 

همونجا مکث کردم و گفتم بیدارت کردم؟

کامل چرخیدو گفت نه خوابم نبرده بود 

در اتاق رو بستم 

رفتم سمت دیگه ی تخت و توهمون حالت گفتم

+...خوابم نمیبره سرم داره میترکه میشه اینجا بخوابم؟.

یکم نگام کردو حس کردم لب زد منم 

پتو رو کنار داد 

دراز کشیدم از پشت بغلم کرد 

سرشو بین موهام فرو کردو گفت 

-...الان میتونم بخوابم

لبخند ارومی زدم و سریع خوابم برد

صبح وقتی بیدارشدم عماد نبودش 

وارد سالن شدم و با دیدن گوشیم دست عماد خشک شدم

Report Page