224
hdyh*نیک*
بین جمعیت ایستاده بودم و از دور نگاهشون میکردم
ایان به هر چیزی که سزاوارش بود رسید
لبخند روی لب هر دوشون برام مثل لبخند آتنا شیرین بود
لبخندی زدم و لحظهای که با ایان چشم تو چشم شدم از سرزمینشون خارج شدم.
باز من و سیندی تو اتاق بهشت شیطان تنها شدیم
با خوشحالی به سمتش رفتم
-دیدی سیندی؟ مالیات بالاخره ملکه شد! همونی که از بچگی مراقبش بودی.
بخاطر باز بودن پنجره طرهای از موهاش روی صورتش افتاده بود
آروم موهاش رو پشت گوشش فرستادم
-بذار الان بهت میگم چقدر باشکوه و زیبا به خواستش رسید
سرش رو بلند کردم و بالشت کناری رو زیر سرش گذاشتم، تکیهاش رو به تخت دادم جوری که انگار نشسته
ازش فاصله گرفتم و رو به روی تخت ایستادم
-خب بذار برات از ورودشون بگم! وقتی وارد شدن مثل دوتا الماس کمیاب که جفت همن بودن
جلوی چشمهای بستهاش شروع کردم به نقش بازی کردن
تعریف لبخندهای زیباشون، تحسین اقتدارشون
-آره دیگه، بعد اینکه ایان منو دید اومدم پیش تو تا برات همه چیز رو تعریف کنم
به سمت ملکهی زیبایی قدم برداشتم و کنارش روی تخت نشستم
-اگه خیلی اینجوری بمونی کمرت درد میگیره!
سرش رو بلند کردم و بالشت زیر سرش رو براش مرتب کردم
تو همین حین یاد حلقهها افتادم
-راستی همون حلقههایی که گفتی تو بهشت ساختی رو بهشون دادم، امیدوارم به خوبی از قدرتشون بتونن استفاده کنن
صدای در بلند شد، بدون گرفتن نگاهم از سیندی اجازه ورود دادم
-پدر، آوردنش!
لبخندی کنج لبم نشست، بوسه ای رو پیشونی سرد سیندی کاشتم
بالاخره نگاهم رو ازش گرفتم و به آتنا نگاه کردم
-میخوای بیای؟
سرش رو تکون داد
-شاید مجازات کردنش آرومم کنه!
نیشخندی زدم، آره آروم میکنه!