224
صدای بازشدن دراومد و صدای اروم یزدان که گفت
_....دکتر میگه باید ازمایش بارداری بده !
برای یه ثانیه شایدم یه دقیقه قلبم وایساد!
با چشمای گرد یه یزدان نگاه کردم
با دیدن چشمای بازم گفت
+...بهوش اومدی مهسا بهتری ؟
زیرلب فقط گفتم خوبم و به امیر نگاه کردم اونم به من نگاه کرد
_....نگران نباش یه ازمایش سادست دیگه من بهشون گفتم که ماازدواج کردیم
دستشو محکم فشار دادم و گفتم
+....اگه ...لبای خشکمو بازبونم تر کردم ...اگه حامله باشم چیکار کنیم ؟
اشکام کل صورتمو خیس کرده بودن
دستشو روی صورتش کشیدو گفت
_...نیستی مهسا...اول ازمایش بده بعدش بعش فکر میکنیم
شوکه ب امیر نگاه کردم ..
نکنه میخواست بچمو بکشه ...
اصلا نفهمیدم کی ازمایش دادم کی از بیمارستان بیرون اومدم و کی سوار ماشین شدیم
_...یک ساعت دیگه جوابش مشخص میشه بریم یچیزی بخور رنگت پریده
+...نمیخام
دستمو روی شکمم گذاشتم...
من نمیکشمت....
_...لجبازی نکن حتی اگه بچع ایم باشه بااینکارات هردوتونو به کشتن میدی!
اشکامو پس زدم و باصدایی که از ضعف و بغض میلرزید گفتم
+...من به این بچه هیچ اسیبی نمیرسونم من مثل تو بی رحم نیستم من بچمو نمیکشم
امیرناباور بهم نگاه کرد
چشمامو بستم سعی کردم اروم باشم
در ماشین بازشد چشمامو باز کردم و به جای خالی امیر نگاه کردم
من حاصل عشقمونو نمیکشتم...