223

223


همه به من نگاه کردن 

مادرش از تواشپزخونه دست از کار کشیدو اومد جلو 

مهدی و نیلوفر هم زوم بودن روی ما

من از خودم مطمعن بودم 

اماوقتی همه داشتن نگام میکردن بی اختیار استرس میگرفتم

محمد صدام کرد 

قبل ازاینکه عصبی تر شه نفسمو بیرون دادم و گفتم

+...نه ولی باباش شمارمو داره شاید از اون گرفته 

بااخم گفت 

-...اون عوضی میگه توبهش زنگ زدی

ناراحت شدم 

توقع نداشتم محمد جلو بقیع منو مقصر کنه و بهم اعتماد نکنه!

+...متین روانش مشکل داره حرف راست و دروغشو نمیشه تشخیص داد من چرا باید بهش زنگ بزنم؟

خیلی برام سخت بود جلو بقیه بحث کنیم 

اونم ما که حتی توخلوت دونفرمون هم خیلی بحث نمیکردیم 

محمد کلافه سرتکون دادو رفت توحیاط 

مهدی گفت

-...ناراحت نشو خیلی این مدت فشار روش برده 

پشت سر محمد رفت بیرون 

منم اون وسط مونده بودم 

مامانش که کلا ساکت بود 

نیلوفرم یه پوزخند زد و زیر لب گفت

-...وقتی عاشق یه زن مطلقه میشی این چیزا هم داره 

حرفش جوری دلمو سوزوند که بی اختیار اشک پشت پلکم جمع شد 

من هنوز ۲۰سالمم نشده بود ولی یه زن مطلقه بودم 

مگه زن مطلقه حق زندگی نداره؟

حق عاشق شدن نداره؟

باید تاآخر عمر خودشو تو خونه حبس کنه؟

با قدمای اروم رفتم تواتاق 

دلم نمیخواست برم بیرون 

کاش میرفتیم خونه 

کاش اصلا نیومده بودم

دراز کشیدم روی تخت چشمامو بستم وهی تودلم داشتم خودخوری میکردم 

محمد در اتاقو باز کرد 

همونجا وایساد 

بهم نگاه کردیم 

انقدر ناراحت بودم که نمیتونستم حتی به روی خودمم نیارم

نگام کردو گفت

-...آماده شو میریم خونه 

هنوز لحنش عصبی بود 

یعنی فقط بخاطر یه حرف متین اینطوری شد؟ یا چیز دیگه ای هم گفته که من خبر ندارم؟

Report Page