223

223

hdyh

-باربارا! وقت زیاده برای رفع دلتنگی، الان کارای مهم تری داریم! 

با این حرف دستش رو پشت کمر ایان گذاشت و ایان رو به جلو هل داد 

باربارا هم از من جدا شد 

-حق با پدرته، هر چه سریع تر کارای سلطنت رو انجام بدیم بهتره 

متوجه منظورش نشدم ولی سوالی هم ازش نپرسیدم و همراهش پشت سر ایان و رایان حرکت کردم 

همینطور که راه می‌رفتیم رایان بلند بلند حرف می‌زد

-من سلطنت رو به دست گرفتم چون نمی‌تونستی تو دوری مالیا تمرکز کنی و این برای سرزمینمون خوب نبود، میدونم خودتم با همین فکر سرزمین رو به من سپردی

حرفش با رسیدن به در سفید رنگ بزرگ رو به رومون قطع شد 

سربازها بهمون احترام گذاشتن و در رو برای ما باز کردن 

نگاهشون به ایان فرق داشت، نگاهشون پر از عشق بود 

ایان همچنان میخ ایستاده بود و حرکت نمی‌کرد 

از باربارا جدا شدم و به سمت ایان رفتم تا بپرسم چی شده ‌ولی با دیدن منظره‌ی روبه روم منم خشک شدم 

-شاه ایان و ملکه مالیا وارد می‌شوند.

با صدای اسکار نگاهمون رو از تمام سوکوبوس‌ها و اینکوبوس‌هایی که تو سالن بودن گرفتیم و به اسکار نگاه کردیم 

با حس دست کسی، به صاحب دست نگاه کردم 

لب‌هاش رو به گوشم نزدیک کرد 

-حالا نوبت شما دوتاس 

منو به جلو هل داد و در لحظه لباسم تغییر کرد 

اینم کار باربارا بود لبخندی زدم و دست ایان که به سمتم دراز شده بود رو گرفتم 

باهم به سمت سکوی توی سالن رفتیم و باربارا و رایان هم پشت سرمون اومدن و جلوی ما رو به جمعیت ایستادن

-همتون می‌دونید که پادشاه به حق اینکوبوس ها ایانه 

ادامه حرف رایان رو باربارا گفت 

-مالیا همین الانش هم ملکه‌ی اینکوبوس هاست 

-من و باربارا سال‌ها از هم دور بودیم و حالا وقت داریم 

باربارا دست رایان رو گرفت 

-وقت داریم که باهم باشیم 

-پس من سلطنت رو به ایان برمی‌گردونم 

-و من سلطنت رو به مالیا واگذار می‌کنم 

با تموم شدن حرفشون اسکار با بالشتک کوچیکی روی سکو اومد

بالشتک کوچیک توی دستش رو جلوی ما گرفت، دوتا حلقه روش بودن

اسکار به ایان نگاه کرد و خیلی آروم حرفش رو زد

-خودت که روند کار رو میدونی

ایان سرش رو تکون داد و حلقه‌ی ظریف تر رو برداشت 

با لبخند به من نگاه کرد

-اجازه هست؟ 

باورش برام سخت بود

دستم رو به سمتش گرفتم و ایان حلقه رو وارد انگشتم کرد 

اسکار با سر به حلقه‌ی دیگه اشاره کرد 

حلقه رو دست ایان کردم و صدای جمعیت بلند شد 

اسکار رو به جمعیت ایستاد

-به شاه و ملکه‌ی دو سرزمین احترام بذارید 

همه جا سکوت شد و همه بهمون تعظیم کردن 

همه چیز برام مثل خواب بود 

من به رویام رسیدم 

بدون کشتن ملکه، به زیبا ترین شکل به خواستم رسیدم

-دیدی گفتم همه چیز درست میشه

صدای ایان توی ذهنم برام آرامش‌بخش بود و باعث شد لبخند خالصی روی لب‌هام بشینه

Report Page