223

223


سلام عزیزای دلم ممنون از پیامای قشنگتون.الان ساعت سه شب هست که دارم واستون مینویسم حالم بهترشدو شروع کردم به نوشتن که بتونم پارت امروز رو برسونم .امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشید💜❤

سرمو به شونه ی امیر تکیه دادم و پتورو پیچیدم دورم


+....اون دکتره که رفتیم تورو از کجا میشناخت؟


_...مهم نیست بهش فکر نکن.

+...مهمه 

_...بدونی ناراحت میشی 


با چشمای غمگین بهش نگاه کردم 

من واقعا داشتم باکی ازدواج میکردم؟!!

اصلا از گذشتع و کارایی که کرده بود خبر داشتم؟


اب دهنمو قورت دادم گفتم

+...میخوام بدونم 


روی تخت دراز کشید منو کشید توی بغلشو گفت


_...نمیخوام حست بهم عوض شه من دیگه اون ادم سابق نیستم 

+...بهم بگو امیر 


_...خیله خب چرااشکت داره در میاد 


این روزا خیلی حساس شده بودم تومطب دکتر پابه پای غزل اشک ریختم و انگار هنوز چشمه ی اشکم خشک نشده بود 


_...خیلی خلاصه برات تعریف میکنم نمیخوام خیلی وارد جزعیات شم


+...باشه 

_...سنم کم بود چهارپنج سال پیش تو مهمونیا با یکی از دخترای فامیل اشنا شدم باهم رابطه داشتیم وقتی به خودم اومدم که دیرشده بود حامله بود و میگفت بچه رو میخواد باهاش صخبت کردم راضی نشد حتی پول دادم به هرنحوی بود بالاخره راضی شد که بچه رو سقط کنه بعدشم که میتونی حدس بزنی رفتیم پیش ژاله و تموم شد


دستشو از روی صورتم پس زدم و روی تخت نشستم 

امیر یه بچه داشته ...

بچه ای که کشتتش ...

ناخوداگاه اشکم سرازیر شدم ...


احساس میکردم نفسم بالا نمیاد دستمو روی گلوم‌گذاشتمو سعی کردم نفس بکشم


اماهرچقدر بیشترتلاش میکردم نفسم بیشتر میگرفت بلندشدم صدای امیر محو میومد دستم روی دستگیره در نشست و همه جا سیاه شد


صدای حرف زدن اروم دونفر بالای سرم میومد اما قدرت باز کردن چشممو نداشتم 


تشنم بود...

پلکای خستمو دوباره سعی کردم باز کنم چشمام تار میدید 


امیر بهم نگاه کردو با دیدن چشمای بازم کنارم نشست و گفت

_...خوبی؟چرا ازحال رفتی؟

+...نمیدونم تشنمه 


امیر از اتاق بیرون رفت و با یه بطری اب برگشت


_...سرمت تموم شه میریم 

یکم اب خوردم و دوباره چشمامو بستم


صدای بازشدن دراومد و صدای اروم یزدان که گفت


_....دکتر میگه باید ازمایش بارداری بده !

Report Page