222

222

ال ای. پرستو.س

نفس عمیق کشیدم و چشم هامو باز کردم

حالا مهرو کنار مهسا ایستاده بود 

با همون چشم های غمگینش رو به مهسا گفت 

- اون شب با ویهان دعوا کردی ... بخاطر نشون نشدن من ... 

مهسا آروم برگشت سمت مهرو 

نمیدونستم همو میبینن یا نه 

اما چشم های شوکه مهسا نشون میداد همو میبینن ...

مهرو تلخ لبخند زدو گفت

- تو قهر کردی و رفتی خارج از قلمرو...

من پشت سرت اومدم تا برت گردونم

چون حس کردم بخاطر من داری خودتو زیاد اذیت میکنی! 

ویهان همراهم نیومد چون از دستت خسته بود. 

حتی به من گفت نرو ...

اما تو خواهرم بودی ...

 وقتی بهت رسیدم 

وقتی بهم حمله کردی و گفتی نشون من ویهانو از تو گرفته ... انقدر شوکه شدم و وحشت کردم که حد و مرزی نداشت.

تو رفتی و من موندم با عذاب واقعی... عذابی که جفتشو از خواهرم گرفتم. در حالی که دیوونه ویهان بودم ... 

مهرو ساکت شد

مهسا لب زد

- تو... تو واقعی هستی؟ 

مهرو بدون توجه به تین حرف مهسا گفت 

- خوناشام ها بهم حمله کردن... من میتونستم از پسشون بر بیام... بخاطر پسرا به خاطر ویهان... اما درد حرف تو بو من کاری کرد که نابود شدم . که از درون فرو ریختمو با دست اونا مردم ... 

با این حرف برگشت سمت منو گفت 

- دوستش دارم... تو مقصر نیستی ... اما حسادت قوی ترین حس منفی درون ماست ...

با این حرف مهرو محو شد 

مثل خاکستری که تو باد رها میشه

مهسا همچنان شوکه ایستاده بود

بدنش میلرزید 

دست هامو پائین آوردمو دوباره نفس عمیق کشیدم 

به سمت مهسا رفتمو گفتم

- باید اینارو به ویهان بگی

همچنان شوکه به جای خالی مهرو نگاه میکرد

بازوشو گرفتم تا برشگردونم خونه 

یهو انگار به خودش اومد 

دستمو پس زد عقب و به سمت ماشینش رفت 

میدونستم این کارو میکنه

اما نمیخواستم بزارم بره 

من میخواستم این عذاب وجدان لعنتی ویهان تموم شه 

برای امین پشت سرش رفتمو دوباره بازوشو گرفتم و گفتم

- کجا... نمیتونی فرار کنی ...

با شتاب برگشت سمتمو هولم داد عقب 

داد زد 

- همتون برین به درک 

نزدیک بود بیفتم رو زمین

اما تعادلمو حفظ کردمو ایستادم

مهرو سوار ماشینش شدو درو کوبید

قبل اینکه درو قفل کنه بازش کردم 

خیره تو چشم هاش گفتم

- خواهرتو کشتی... حداقل آرامشو به روحش برگردون .هنگ نگاهم کرد

یهو داد زد

- خواهرم بخاطر رسیدن من به ویهان مرد... اونوقت تو از راه رسیدی و ویهانو اسیر کردی!

پوزخندی زدمو گفتم

- خواهرت بخاطر عذاب وجدان از دور کردن ویهان و جفتش مرد ... 

دستمو رو گردنم کشیدمو گفتم

- من جفتشم... اینو بفهم ... 

دوباره خواست دستشو از دستم بیرون بکشه اما من محکم تر کشیدمش 

تقلا کردو من به سمت بیرون ماشین کشیدمش

یهو خودش از ماشین اومد بیرون و تو چشم به هم زدنی تبدیل به یه گرگ بزرگ و سیاه شد که آماده حمله به من بود


نظرات راجع به این پارتو میتونین زیر پست اینستاگرامم بنویسین 👇💕

https://www.instagram.com/p/B11XhqVh0mV/?igshid=1clfad887s8yg

Report Page