سالگرد یک بازگشت

سالگرد یک بازگشت

آتوسا افشین نوید

لحظه‌هایی هست که با بندبند وجودت فکر می‌کنی زندگی دیگر بر مسیر قبلی جلو نخواهد رفت. لحظه‌هایی که می‌دانی همه چیز، همه چیز تغییر خواهد کرد. واقعه‌ای، خارج از اختیار و تلاش و خواست تو چون طوفانی بر فراز سرت می‌گردد، فرود می‌آید و همه چیز را، همه چیز را با خود می‌برد. 

هفت سال پیش چنین روزی اقامتمان در انگلستان را به پایان رساندیم. خانه‌ اجاره‌ای‌مان را تحویل دادیم. بارها را به پست زمینی سپردیم و به عنوان دو توریست به مدت ده روز راهی شهرهای انگلستان شدیم تا بعد از آن در خان آخر به فرودگاه هیترو لندن برسیم و بازگردیم. زندگی‌مان در لندن زندگی خوبی بود. دوستان خوبی داشتیم. تا جایی که به یاد می‌آورم معاشرت بیشتری نسبت به زندگی در تهران داشتیم. لندن شهر زیبایی بود. و ما در ابعاد زندگی دانشجویی روزهای پربار و کم‌تنشی را می‌گذراندیم. برای ادامه اقامتمان مشکل جدی وجود نداشت. بازگشت یک انتخاب بود. انتخابی بین دو شیوه زیست که هر دو پستی و بلندی‌هایی داشت. در چشم‌انداز، زیست در انگلستان از امنیت و آرامش بیشتری برخوردار بود و در ایران در خوشبینانه‌ترین حالت زیستی پر فراز و نشیب انتظارمان را می‌کشید. و ما دومی را انتخاب کردیم. آن ده روز آخر لابه‌لای لحظه‌های غرق شدن در موزه‌ها و کوچه‌های سنگی فکر می‌کردم جواب یک جمله‌ای چرا برمی‌گردم چیست. اگرچه هیچ‌وقت در زندگی‌ام حرف و خواست دیگران تاثیر چندانی در تصمیم‌گیری‌هایم نداشته، اما مضطرب بودم. مضطرب بودم نتوانم آنچه در واقع مرا به بازگشت فراخوانده بود را برای دیگران توضیح دهم و البته این کار را هم نکردم. وقتی برگشتم خیلی زود جواب‌هایم سه دسته شد. به آنهایی که می‌دانستم چیزی از دنیای نوشتن می‌دانند می‌گفتم می‌خواستم بنویسم و آنجا نمی‌شد. به دسته دوم می‌گفتم می‌خواستم در یک بار شانس زندگی‌ام ارتفاعات البرز حضور داشته باشد. اما گروه سومی هم بودند که گاهی، جایی جرات می‌کردم از آن چیزی که دغدغه‌ام شده بود حرف بزنم. اولین بار سر یکی از کلاسهایم از آن حرف زدم. گفتم حس می‌کنم در بزنگاه تاریخی ترسناکی هستیم. در سقوطی سهمگینیم. یا نیست می‌شویم و یا دوباره زاده می‌شویم. نمی‌خواستم مهره‌ای از چرخه قوت بخشیدن به سقوط باشم. می‌خواستم به عرصه‌ای که شاید می‌شد درش کاری کرد یا چیزی در مقابل آن جریان سقوط تند و ویرانگر ساخت تعلق داشته باشم. حتی اگر هیچکدام از این دو نمی‌شد دلم می‌خواست اگر سقوطی اتفاق افتاد جایی ایستاده باشم که به آن بیشترین تعلق خاطر را دارم. 


احساسم از نزدیکی به سقوط صرفا یک حس بی‌پشتوانه نبود. دو دلیل همراهی‌اش می‌کردم. اول قصه‌های مقدس. قصه‌های مقدس ( نه به معنای قصه‌های مذهبی) قدیمی‌ترین دریافت‌های جمعی انسان‌ها هستند. قصه‌های مقدس هر منطقه عصاره شیوه فهم جهان هستی‌ست. قصه‌های مقدس بین‌النهرین می‌گوید دنیا از دو نیروی خیر و شر ساخته شده است. پیروزی ابدی خیر بر شر نقطه پایان قصه زیست آدم‌ها بر زمین است اما پیش آن زمان به دو قسمت تقسیم می‌شود. صلح، آن زمان که تعادلی میان خیر و شر برقرار می‌شود و جنگ، آن زمان که تعادل میان نیروی خیر و شر به هم می‌خورد، شر بزرگ می‌شود و خیر کوچک و ضعیف می‌ماند. دوم مطالعه تاریخ به خصوص در شکل ادبیات داستانی پیش از فروپاشی‌ها به من نشان داده بود زوال و جنگ اگرچه اغلب با دیوانگی یا جاه‌طلبی بیمارگونه یک نفر شروع می‌شود اما باز هم اغلب با چند عامل حضورش را پیشاپیش اعلام می‌کند. اول و مهم‌تر از همه با ورشکستگی تفکر غالب. دیده بودم که هر دوره‌ی زمانی برای خودش یک قصه رستگاری دارد. قصه‌ای که می‌گوید چطور آدم‌ها در آن غالب فکری می‌توانند به رستگاری برسند؛ نوعی و شکلی از آزادی بیرونی یا درونی، نوعی و شکلی از صلح بیرونی یا درونی. قصه‌ها در اوج باورپذیر بودنشان زمینه شکوفایی می‌شوند. ایده‌ها و کشف‌ها و اختراعات افزایش پیدا می‌کنند. احساس شادی و میل به دوست داشتن آدمها فزون می‌شود. و زندگی‌ها به سمت رفاه بیشتر می‌رود.اما هر تفکری اگر نتواند ققنوس‌وار از درون زایش کند جایی آن رستگاریی که وعده می‌دهد از اعتبار می‌افتد. و در مرگ یک کلان روایت رستگاری اگر جایگزینی وجود نداشته باشد، کلان روایتی دیگر که بتوان به آن متوسل شد زوال آغاز می‌شود، پایداری روان کم می‌شود، خشم انباشته می‌گردد و آدم‌ها بزم رزم می‌کنند. بزم مرگ می‌کنند. چرا؟ چرا بزم، چرا با پایکوبی؟ به گمانم برای کم کردن ترس از مواجهه با سقوط همگانی‌شان. برای تحمل پذیر کردن لحظه فروپاشی. لحظه تکه تکه شدن، نیست شدن. لحظه به باد رفتن امکان و امید به رستگاری. دوم بحران‌های پیاپی اقتصادی. جایی که نظام اقتصادی از برآورده کردن نیاز آدم‌ها به رفاه نسبی باز می‌ماند، جایی که در مقابل دیده کثیری درمانده و وامانده گروهی غرق نعمتند، جایی که آنهایی که دارند، دارندگی‌شان را حق خودشان، سهم تلاششان می‌دانند و استثمار دیگری را امری طبیعی و گریزناپذیر جلوه می‌دهند. اینجاست که جهان انسانی فرو می‌ریزد. جامعه انسانی بازگشتی می‌کند به زیست حیوانی‌اش با منطق نظام جنگل. نظامی که در آن در پایان «هر روز» ساکنین جهان به دو دسته تقسیم می‌شوند؛ برنده‌ها و بازنده. آنها که خورده‌اند و آنها که خورده شده‌اند. یا بهتر بگویم آنها که توانسته‌اند شکارکنند و آنها که نتوانسته‌اند از شکارشدن خودشان جلوگیری کنند. قرن‌هاست بشر تلاش دارد بگوید من می‌توانم در نظامی غیر از این نظام حیوانی، زندگی جمعی داشته باشم اما در لحظه سقوط همه ما دوباره به همان نظام آشنای قدیمی برمی‌گردیم، نظامی که شاید زندگی در آن را به شکلی عزیزی بلدیم. و بالاخره مورد سوم جهل. به گمانم جهل به خودی خود به ویرانی نمی‌انجامد. جهل فقط با فراهم بودن بستر؛ ورشکستگی قصه رستگاری، زوال اخلاق (غلبه شر بر خیر) و بالاخره بحران اقتصادی وارد عمل می‌شود. جهل آن انگشتی‌ست که بر شاسی اسلحه‌ای می رود که قبلا ساخته شده، خشابش پر شده و گلنگدنش کشیده شده است. لحظه‌های فروپاشی که فرا می‌رسد آدم‌هایی هراسیده و خشمگین از راه می‌رسند و ادعا می‌کنند قصه جدید رستگاری را در جیبشان دارند. جاهل آن‌کسی ‌ست که نمی‌تواند ادعاهای دروغین را تشخیص دهد. چون قصه‌های رستگاری قبلی را نمی‌شناسد. چون دلیل زوال قصه رستگاری قبلی را نمی‌داند. آدم‌های جاهل در شرایط زوال هر چیزی را حبل‌المتین می‌کنند. به گمانم آنکه آگاه است شجاعت این را دارد که با زانوهای لرزان و با دل پرخون به استقبال مرگ رود اما به قصه‌های نارستگاری که هیاتی رستگارانه دارند متوسل نشود. برای من مایاکوفسکی و هدایت نمونه‌هایی از این دستند. 


سال ۲۰۱۳ به این نتیجه رسیده بودم و در بخش‌هایی رسیده بودیم که زوال در چشم‌انداز جهانی ما ایستاده است. قصه رستگاری نئولیبرالیسم اعتبارش را به سرعت از دست می‌داد، قصه رستگاری پسااستعماری هم به اندازه همان قصه رستگاری غرب ورشکسته بود. چپ زوالش سالها قبل اتفاق افتاده بود و در تلاشش برای بازسازی خودش هنوز نتوانسته بود/نتوانسته است قصه مطلوب قابل قبولی برای رستگاری به جهان ارايه دهد. دنیا جایی شده بود با قصه‌های ورشکسته. بی‌قصه جذاب قابل قبولی برای چنگ زدن و امیدوار بودن. اقتصاد بحران‌هایش را یکی یکی به نمایش می‌گذاشت. من در بهترین محله‌های لندن می‌دیدم چطور رنگین‌پوستان در کارهای پست‌تر جایشان را به سفیدهای بریتانیایی می‌دهند و به حاشیه رانده می‌شوند. رسانه جای همه چیز را گرفته بود. خبر خواندن توهم دانستن ایجاد کرده بود. و فکر کردن به چگونه بودگی جهان هستی به سرگرم شدن با سریال‌های ابلهانه و وقت کش خوش ساخت تقلیل پیدا کرده بود. بیشتر از همه در میان جامعه نخبه آشغال‌خوری رسانه‌ای جای مطالعه عمیق و منسجم را گرفته بود. تنهایی و فرورفتن در لاک این اسباب‌بازی‌های کوچک احمقانه امکان هم‌اندیشی همراه با تعلق خاطر را از ما می‌گرفت و اجازه نمی‌داد در گفتگوهای عمیق و طولانی که شکل وظیفه ندارد، قرار نیست در هیات مقاله و مجله فروخته شوند و از دغدغه‌های شخصی برمی‌آیند چیزی ساخته شود. در بخش‌هایی از دنیا، در سرزمین من که از ضعف چند صد ساله نظام اخلاقی رنج می‌برد شر به سرعت در همه ابعاد زندگی فردی رسوخ می‌کرد. دزدی، تعرض به حقوق دیگران، ناتوانی در همدردی با دیگران، فرار از مسئولیت و نفرت لجام گسیخته خودش را همان هفت سال پیش که برگشتم به شدت به رخ می‌کشید. دو نمونه‌اش راننده و زندگی آپارتمان نشینی بود. رفتارهایی متجاوزانه، خودخواهانه، و طلبکارانه به شکل آزاردهنده‌ای به چشم می‌آمد و مرا به این نتیجه می‌رساند که اگر نتوانیم در راستای تغییر لااقل یکی از پارامترهای زوال قدمی برداریم، سقوطی جهانی و بزم رزمی جهانی در انتظارمان است و ایران وضعش به گمان من بدتر بود یا من به واسطه احساس تعلق خاطر بیشتری که به این نقطه جهان داشتم، وضعش را بدتر از دیگر جاها می‌دیدم. و برای همین دلم می‌خواست اگر می‌توانم، گامی برای بازدارندگی از این فروپاشی بردارم یا اگر نشد و لحظه زوال فرارسید از جایی که تعلق بیشتری به آن دارم این اضمحلال غم‌انگیز را ببینم. 


هفت سال از آن روز می‌گذرد، امروز بیش از هفت سال پیش ایران را دوست دارم، بیش از هفت سال پیش به تصمیم مشترک آن روزمان باور دارم و بیش از هفت سال پیش معتقدم برای کم کردن اثر زوال جهانی‌ای که جلوی رویمان ایستاده هر کداممان موظفیم و می‌توانیم در راستای کاهش اثرات مخرب طوفانی که دارد از آن دور به تاخت می‌آید گامی برداریم. نیاز داریم به جای اتلاف وقتمان با اخباری که بر محور تحریک می‌گردد دور هم بنشینیم و ببینم چطور در ابعاد کوچک می‌توانیم ترازوی خیر و شر را دوباره به تعادل بازگردانیم. نیاز داریم آگاهی را افزایش دهیم و الزام به آگاهی به دست آمده را با بیان آن و عمومی کردن آن به وجدان بیدار تبدیل کنیم. بسیاری از ما چیزهایی می‌خوانیم و یادمی‌گیریم. اما الزام به عمل به دانسته‌ها آنجایی پررنگ می‌شود که به دنیای بیرون اعلام کنیم خط‌کشی‌های جدیدی داریم و متعهد به خط‌کشی‌هایمان هستیم. اما مهم‌ترین عاملی که می‌تواند کمکمان کند از این طوفان با رنج کمتر یا حتی سریعتر عبور کنیم ساختن قصه جدیدی برای رستگاری‌ست. معتقدم توان فکری‌اش را چندان نداریم اما می‌توانیم هر کداممان رویای یک دنیای رستگار را در ذهنمان بسازیم و آن را به اشتراک بگذاریم. ادعا نمی‌کنم چنین رویابافی می‌تواند به ساخت یک تفکر نظام‌مند منجر شود اما پایه‌هایش گذاشته می‌شود و چه می‌دانیم، شاید از جایی آدم‌هایی که این روزها پتانسیل ساختن آن چشم‌انداز رستگاری را دارند اما امروز افسرده و سرگردان سر در گریبانند، به شنیدن صدایی که فرامی‌خواندشان بیایند بنشینند پای رویاهای جدید و چیزی برای آینده‌مان بسازند. نیاز داریم تلاشمان را بکنیم و اگر نشد و طوفان قوی‌تر از توان ما تاخت، لااقل به خودمان و به نسل بعدمان گفته‌ایم در امن‌ترین نقطه ممکن جهان ننشسته بودیم و نظاره‌گر ویرانی نبوده‌ایم. زورمان را زدیم و نشد. 




Report Page