مرگ‌های تراژیک تاریخ معاصرایران(بخش‌اول)

مرگ‌های تراژیک تاریخ معاصرایران(بخش‌اول)

@shohreyeshahr
به روایت یک شاهد عینی ، مجموعه‌ی عکسی است از صحنه‌های بازسازی‌شده مربوط به مرگ‌های تراژیک تاریخ معاصر ایران. از اعدام جهانگیرخان صوراسرافیل و واقعه‌ی ۱۶ آذر گرفته تا صحنه‌ی تصادف فروغ فرخزاد و مرگ علی شریعتی.
آزاده اخــلــاقـــی


آزاده اخلاقی، ایده‌پرداز و کارگردانِ این مجموعه‌ی ۱۷ عکسی می‌گوید: «امروز آرمان‌گرایی سوژه‌ی تمسخر خیلی‌ها شده است، مردم کسانی را که اهداف بلند و دور از دسترس دارند دست می‌اندازند. برای من ولی کسانی که می‌جنگند و برای آرمانی جانشان را فدا می‌کنند بسیار محترمند. هدفم زنده کردن یاد کسانی بود که ستایش می‌کنم.»
«به روایت یک شاهد عینی» یکی از عظیم‌ترین پروژه‌های عکاسی‌ای است که در چند سال گذشته در ایران انجام شده است: پروژه‌ی سه‌ساله‌ ای که شامل تحقیق فراوان هم بوده، ثبت هفده فریم است که اجرای بسیار خوب و دقیق و پُر از جزئیاتی هم دارند. در اجرای این عکس‌ها گروه بزرگی به خانم اخلاقی یاری رسانده‌اند؛ از جمله ساسان توکلی‌فارسانی (عکاس و مجری جلوه‌های بصری) و ژیلا مهرجویی (طراح صحنه و لباس).

------------------------------------------------------

مــرضیــه‌احـمــدی‌اسـڪــویـــی

۶ اردیبهشت -۱۳۵۳-تهران


ما با کشف موج‌های بی‌سیمی پلیس مخفی شاه موفق شده بودیم که از طریق کنترل رادیویی به گفتگوهای بی‌سیمی مأموران امنیتی رژیم شاه گوش کنیم. […] در صبح روز ششم اردیبهشت ۱۳۵۳ کماکان رادیو باز بود. من پشت آن نشسته و داشتم به گفتگوها گوش می‌دادم. ناگهان متوجه شدم که مأموران در صدد اجرای برنامه‌ای هستند. رفیق حمید اشرف در حالی که کفش به پا داشت و گویی آماده‌ی رفتن به بیرون بود، روی یک صندلی نشسته و با نگرانی به گفتگوها گوش می داد. (در آن زمان کفش به پا داشتن در خانه، معمول نبود. در حالی که بعداً معمول شد و حالت آمادگی در ۲۴ ساعت رعایت می‌شد.) شیرین در حالی که لباس می‌پوشید و برای رفتن سر قرار آماده می‌شد به دقت به گفت‌وگوها گوش می‌داد و اندکی نگران به نظر می‌رسید. در حیاط خانه، بندی بود که معمولاً چند چادر زنانه روی آن آویزان بود.
شیرین به حیاط رفت و یکی از آن‌ها را سر کرد و دوباره برگشت. نگرانی خود را بر زبان راند و گفت: «نکند سر قرار من جمع می‌شوند.» رفیق حمید اشرف گفت: «نه! قرار تو جای دیگر است، این‌ها در یک جای دیگر جمع می شوند!» شیرین که دیگر وقت قرارش دیر شده بود، از در بیرون رفت. ما همچنان بادقت و نگرانی، گفت وگوهای بی‌سیمی را دنبال می‌کردیم. هنوز مدت کوتاهی از رفتن شیرین نگذشته بود که ناگهان رفیق حمید از جا پرید و گفت: «این قرار پریه!» (شیرین را به این اسم صدا می‌زدیم) و باعجله به طرف درب خروجی رفت. من به طرف درب خروجی دویدم و شانه‌های حمید را گرفته و او را برگرداندم. در این هنگام دیدم که مرضیه چادری از بند حیاط برداشته و درحالی که دارد آن را سر می‌کند از درب خروجی بیرون رفت. من شانه‌های حمید را رها کردم و خواستم دنبال مرضیه بدوم که ببینم به کجا می‌رود. فقط چون پابرهنه بودم یک لحظه سعی کردم دمپایی پایم کنم. اما وقتی رویم را برگردانم که به واقع ثانیه‌ای نگذشته بود. حمید هم رفته بود.[…]
قضیه از این قرار بوده که رفیق مرضیه در آن روز موفق شده بود که شیرین را در نزدیکی محل قرارش پیدا کرده و او را از خطر دستگیری‌اش مطلع سازد. گویا خود شیرین – با توجه به پیش‌ذهنیتی هم که از امکان لو رفتن قرارش داشت – متوجه غیر عادی بودن آن محیط شده و از تماس احتراز کرده و در ایستگاهی در آن نزدیکی منتظر اتوبوس می‌ایستد. اتفاقاً مرضیه در همان جا او را می‌بیند. اما شیرین از طریق دختری که با مزدوران رژیم به سر قرار او آمده بود لو رفته بود. برای دستگیری آن‌ها مزدوران زیادی بسیج شده بودند. بخشی از این مزدوران در میدان فوزیه، موفق می‌شوند غافلگیرانه به شیرین حمله کرده و او را دستگیر نمایند. رفیق مرضیه پس از چند بار فرار از تعقیب، سعی می‌کند خود را به همان پایگاه برساند. ولی نیروهای رژیم رد او را دوباره یافته و منطقه را تحت محاصره خود در می آورند.
بالاخره وقتی رفیق مرضیه متوجه می‌شود که امکان خروج از محاصره مأموران مسلح رژیم را ندارد شجاعانه با کشیدن اسلحه به آنان حمله می‌کند و به درگیری با آن‌ها می‌پردازد. به این ترتیب بود که رفیق مرضیه در یک درگیری مسلحانه با نیروهای ساواک جان باخته و دشمن را از زنده دستگیر شدن خود ناامید می‌سازد.
*دهقانی، اشرف، بذرهای ماندگار، انتشارات چریک‌های فدایی خلق ایران، ۱۳۸۴، صص ۱۰۳-۱۰۹.
مجاهدین نیز به بی‌سیم‌های پلیس گوش می‌کردند و اتفاقاً پلیس از طریق دستگیری یکی از مجاهدین از این موضوع مطلع شده بود که ما به گفت‌وگوهای بی‌سیمی آن‌ها گوش می‌دهیم. مجاهدین در موقعیتی دیگر، متن کامل گفت‌وگوهای بی‌سیمی روز دستگیری شیرین که روی نوار ضبط کرده بودند را به ما دادند. من خودم به آن نوار گوش کردم. در یک جا متوجه شدم که مزدوری به همکارش در مورد مشکوک بودن یک مرد که از آن‌جا می‌گذرد اطلاع می‌دهد. ولی گویا دیگر آن مرد از دید خارج شده بود. چون در نوار پی قضیه گرفته نشد. من با نگرانی پیش خود گفتم او باید رفیق حمید اشرف باشد. دلم واقعاً لرزید. حتی تصور اینکه در آن شرایط، خطری متوجه حمید می‌شد دشوار بود.
*همان. ص ۱۵۹.
[مصطفا شعاییان]: چنان که فریدون [حمید اشرف] می‌گفت مرضیه و شیرین و فریدون در خانه‌ی محله‌ی شترداران بودند. آن روز قرار بود که خواهر دکتر محجوبی با شیرین ملاقات کند. محل ملاقات در خیابان حافظ نزدیکی کالج بود. آن‌ها متوجه می‌شوند که رادیوی کمیته خیلی فعال است و پلیس تدارک وسیعی دیده است. طبعا با دقت مطالب رادیو را دنبال کردند. رادیو دائماً از قراری یاد می‌کرد که می بایستی در جاده‌ی فرودگاه انجام شود. ساعت این قرار رادیویی نیز با ساعت قرار شیرین فرق داشت. منتها هر دو در همان روز و در همان پیش از ظهر بود. فریدون و رفقایش پس از بررسی کافی سرانجام به این نتیجه رسیدند که قرار مربوط به آن‌ها نیست. سپس شیرین را که پای در رکاب آماده‌ی حرکت بود فرستادند که به سر قرارش برود و شیرین رفت. هنوز دیری نگذشته بود که به ناگاه از دهان گوینده‌ی کمیته، کلمه‌ی کالج پرید. دیگر شکی نماند که پلیس کلک زده است. زیرا پلیس از وجود چنان رادیویی که می‌تواند حرف‌های آن‌ها را بگیرد از پیش باخبر بود. به هر رو با شنیدن این کلمه بدون درنگ و بدون هرگونه اندیشه‌ای مرضیه و فریدون از جا پریدند و بی‌محابا زدند بیرون و رفتند به سوی قرار شیرین. به محل قرار که رسیدند محیط را کاملاً آلوده دیدند و حتی یک بار فریدون و مرضیه با یکی از گشتی‌های کمیته روبرو شدند ولی چون دشمن منتظر این‌ها نبود به ناچار توجهی به آن‌ها نکردند و رفتند. جویندگی‌های مرضیه و فریدون برای یافتن شیرین به نتیجه نرسید. سرانجام فریدون و مرضیه قرار گذاشتند که فریدون برود در جایی دورتر و مرضیه در همان حوالی بچرخد بلکه شیرین را بیابد و از ماجرا آگاهش کند. مرضیه شیرین را در صف اتوبوس می‌یابد و تماس می‌گیرد ولی شیرین دیگر آلوده شده بود. زیرا پلیس او را شناخته بود. لیکن پلیس نمی‌خواست او را بگیرد. می‌خواست شاید با تعقیب او به جاهای دیگر نیز برسد.
سخن کوتاه:‌ شیرین در تور ضد انقلاب بود. پس تماس مرضیه با شیرین٬ ‌مرضیه را نیز آلوده می کند. اینک هر دو از ماجرا باخبرند. البته شیرین هم بیشتر حالی‌اش شده بود. آن‌ها راه حل را در گم کردن خود از دید پلیس ارزیابی می‌کنند و پس به طرف میدان فوزیه می روند. آن‌جا احساس می‌کنند که از نو رهایی یافته‌اند. از هم جدا می‌شوند. شیرین در صف اتوبوس می‌ایستد که به ناگاه به سرش می‌ریزند و دستگیرش می کنند. مرضیه وانتی می‌گیرد و به سوی میدان خراسان می‌رود که به ناگاه متوجه می‌شود که در تعقیب است. از ماشین پیاده می‌شود و به کوچه‌ها می‌زند. سرانجام درگیر می‌شود. مرضیه به شهادت می‌رسد.
*شاکری، خسرو، هشت نامه به چریک‌های فدایی خلق: نقد یک منش فکری/ مصطفا شعاییان، تهران: نشر نی، ۱۳۸۸، ص ۱۰۵

جهـانگـیرخـان‌صـوراسـرافیـل،ملـک‌الـمتڪمـیـن

۳ تیر ۱۲۸۷ – باغ شاه، تهران

در این‌باره سخنان پراکنده‌بسیار است. ولی ما چون داستان را از میرزا علی اکبرخان ارداقی، که خود در باغشاه با آن دو تن و با دیگران هم‌زنجیر می‌بوده، پرسیده‌ایم همان گفته‌های او را می‌آوریم. می‎گوید: «شب چهارشنبه را که با آن سختی به پایان رسانیدیم بامدادان از خواب برخاستیم و قزاقان هر هشت تن را به یک زنجیر بسته بودند بیرون می‌بردند و چون آنان را برمی‌گردانیدند هشت تن دیگری را می‌بردند. حاجی ملک المتکلمین و برادرم قاضی به خوردن تریاک عادت می‌داشتند. برای هر دو تریاک آوردند. و چون اندکی گذشت دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده به گردن هر یکی زنجیر دستی (شکاری) زده گفتند: برخیزید بیایید. گویا هر دو دانستند که برای کشتن می‌برندشان.

ملک دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند:
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما — بر بار گه عدوان آیا چه رسد خذلان
این را خوانده پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین گردیدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که به گردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اتاق به روی دیگر زنجیرها انداختند و ما بی‌گمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده .» […] مامونتوف نیز می‌نویسد: « سرگذشت این دو تن بسیار ساده بود. امروز ایشان را به باغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و این زمان دژخیم سومی خنجر به دلهای ایشان فرو کرد. مدیر روزنامه را هم بدین‌سان کشتند. »
[ارداقی:] «و این هنگام بود که همه را که بیست و دو تن بودیم با زنجیر و آن حال آسیب‌دیدگی برده نهاده پیکره‌ها از ما برداشتند […] و باید اندیشید که ما چه رنجی می‌کشیدیم و چه شرمندگی نزد هم می‌داشتیم. در این میان شکنجه و آزار هم دریغ نمی‌کردند.»
کسروی، احمد. تاریخ مشروطه‌ی ایران. ج.۲. تهــران: امیرکبیر . چاپ سیزدهم، ۱۳۵۶. صص ۶۵۷-۶۶۳.

حــمــیــداشــرف

۸ تیر ۱۳۵۵ – خانه‌ی مهرآبادجنوبی، تهران


نیمه‌شب تیرماه سال ۱۳۵۵ در سلول کمیته‌ی مشترک در حالت خواب و بیدار بودم. نگهبان در سلول را باز کرد و گفت روپوشت را بینداز روی سرت و بیا بیرون. […] برایم عجیب بود که چرا صبح به این زودی مرا به بازجویی می‌برند. […] مرا سوار ماشین زندان کردند. یک نفر دیگر هم در صندلی مقابل من نشسته بود. روی سر هر دو ما روپوش‌هایمان بود. من از پاهای کوچک و ظریف نفر روبه‌رویم حدس زدم که یک زن است. ماشین مسافتی را به سرعت طی کرد و به منطقه‌ای رسید که صدای تیراندازی به صورت رگبار می‌آمد. این شکل از تیراندازی خیلی طول کشید. برای یک لحظه فکر کردم که به میدان تیر رسیده‌ایم و زندانیان سیاسی را دارند گروه‌گروه اعدام می‌کنند. سرعت ماشین به تدریج کم می‌شد تا این که ماشین متوقف شد. تیراندازی حالت تک‌تیر پیدا کرد. فاصله‌ی تک‌تیرها به تدریج بیشتر و بیشتر می‌شد تا این‌که دیگر صدای تیری به گوش نرسید. ماشین اندکی حرکت کرد و وقتی توقف کرد در عقب ماشین را باز کردند و هر کدام از ما را با یک نگهبان به بیرون ماشین هدایت کردند. فقط پاهای پوتین پوشیده‌ی افراد را می‌دیدم. از کنار یک زمین بدون ساختمان رد شدیم و داخل یک خانه‌ی چند طبقه شدیم. در پاگرد ورود به پله‌ها جسد یک گروهبان یا استوار افتاده بود. ما را از پله‌ها بالا بردند. […] تعداد زیادی افسر و بازجو آ‌ن‌جا بودند. یک نفر روپوشی را که روی سرم بود کمی بالا زد. […] من و آن رفیق دیگر را بالای سر یک جسد بردند. همان لحظه‌ی اول شناختم. پیکر فرمانده در حالی که روی پیشانی‌اش یک حفره ایجاد شده بود، با چشمان باز به آسمان نگاه می‌کرد. او حمید اشرف بود که با این نگاه مرگ را حتی در بی‌جانی به سخره گرفته بود. بازجو از من و رفیق دیگر پرسید «خودشه؟» و ما هر دو گفتیم بله. نه بازجو نیاز به آوردن اسم داشت و نه ما قدرت درنگ در پاسخ. […] تمام این صحنه بیشتر از نیم‌دقیقه طول نکشید […] در محوطه‌ای که در جلو خانه وجود داشت جسد تعداد دیگری از رفقا بود. همه‌ی پیکرها برخلاف پیکر حمید غرق خون بود […] من یوسف قانع خشک بیجاری را شناختم، ولی چیزی نگفتم. ما را به ماشین برگرداندند. یک نفر با لباس مرتب به ما گفت که روپوش‌هایمان را از روی سرمان برداریم و چند سیگار به من و رفیق دیگر داد. در این حالت نگهبانی در کنار ما نبود. من خود را به همراهم معرفی کردم و او هم گفت: «من زهرا آقانبی قلهکی هستم.» من از زنده‌یاد زهرا که مدتی بعد اعدام شد، پرسیدم داستان چیست؟ علت این ضربات چیست؟ و او هم متحیرتر از من چیزی نمی‌دانست.
*سامع، مهدی، سـه رویــداد: تخــــتی، حمــید اشـــرف و سالـگرد سیاهکل، وبلاگ شخـــصی، ۱۴ بهمن ۱۳۸۹.
بر اساس نفوذ اطلاعاتی ساواک در گروه چریک‌های به اصطلاح فدایی خلق، یکی از مخفی‌گاه‌های قابل اهمیت این گروه در منطقه‌ی مهرآباد جنوبی، بیست‌متری ولیعهد، خیابان پارس، کوچه‌ی رضاشاه کبیر، کشف و مدتی تحت مراقبت واقع و پس از کسب اطلاعات مورد نیاز به کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری مأموریت داده شد تا عملیات لازم را جهت ضربت زدن به منزل امن مزبور و دستگیری ساکنین آن به عمل آورد. به همین مناسبت پس از بررسی‌های لازم و تهیه مقدمات کار، منزل تیمی مورد بحث در ساعت ۲۳ روز ۸ / ۴/ ۲۵۳۵ [۱۳۵۵] محاصره و در ساعت ۴:۳۰ همان روز به وسیله‌ی بلندگو به ساکنین خانه‌ی موصوف اخطار گردید بدون مقاومت خود را تسلیم نمایند. لکن ساکنین منزل ضمن سوزانیدن مدارک با مسلسل، اسلحه‌ی کمری و نارنجک جنگی مأمورین را مورد حمله قرار داده و قصد داشتند پس از شکستن حلقه‌ی محاصره متواری شوند که با آتش متقابل مأمورین مواجه و سرانجام عملیات پس از چهار ساعت زد و خورد خاتمه و ده تروریست ساکن منزل مورد نظر معدوم گردیدند. (حمید اشرف، گزارش ساواک به ریاست اداره‌ی دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی.)
*نادری، محـمود، چریک‌های فدایی خلق، نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷، ج.۱، تهران: مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، بهــار ۱۳۸۸، صص ۶۶۷-۶۹۵. شابک: ۱-۶۶-۵۶۴۵-۹۶۴-۹۷۸٫
در درگیری خانه‌ی مهرآباد جنوبی ده تن از کادرهای چریک‌ها کشته شدند که به جز حمید اشرف، سایرین عبارت بودند از: محمدرضا یثربی، سیدمحمدحسین حق‌نواز، غلام‌علی خراط‌پور، محمدمهدی فوقانی، عسگر حسینی‌ابردهی، یوسف قانع‌خشک‌بیجاری، طاهره خرم، غلام‌رضا لایق‌مهربانی، علی‌اکبر وزیری‌اسفرجانی و فاطمه حسینی.
*همان ص ۶۷۳.

بـیـــژن‌جـــزنـــی

٢٩فروردین-١٣۵۴تپه های اوین تهران
روز پنج‌شنبه ۲۹ فروردین، ۹ زندانی در حین فرار کشته شدند. این زندانیان در حین جابه‌جایی آن‌ها از یک زندان به زندانی دیگر اقدام به فرار نمودند که همگی کشته شدند. نام‌های این افراد به شرح زیر است: محمد چوپان‌زاده، احمد جلیل افشار، عزیز سرمدی، بیژن جزنی، حسن ضیا کلانتری، کاظم ذوالانوار، مصطفی جوان خوش‌دل، مشعوف کلانتری، عباس سورکی. *«نه زندانی در حین فرار کشته شدند»، روزنامه‌ی اطلاعات، ۳۱ فروردین ۱۳۵۴، ص ۱. تهرانی مأمور ساواک: «بعد از ترور سرتیپ رضا زندی‌پور، رئیس وقت کمیته‌ی مشترک در اوایل فروردین ۵۴، ساواک به قصد انتقام‌جویی،‌ نقشه‌ی وحشتناکی طرح کرد که همه‌ی عوامل اجرای آن تا آخرین دقایق اجرای نقشه از چگونگی آن آگاه نبودند. پنج‌شنبه ۲۸ یا ۲۹ فروردین بود که رضا عطارپور (دکتر حسین‌زاده‌ی معروف) از من خواست ترتیب انتقال کاظم ذوالانوار را از زندان قصر به زندان اوین بدهم. من هم نامه‌اش را نوشتم و به امضا رساندم. به زندان اوین رفتیم و قرار شد شعبانی (حسینی) و نوذری زندانیان را تحویل بگیرند. ما نیز به قهوه‌خانه‌ی اکبر اوینی رفتیم و به انتظار نشستیم. مینی‌بوس حامل زندانیان، در حالی که سرهنگ وزیری با لباس ارتشی در اتومبیل بود رسید و سربازی را که آ‌ن‌جا پاس می‌داد مرخص کرد. زندانیان را به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین بردیم و در حالی [که] چشم‌ها و دست‌های‌شان بسته بود، آن‌ها را ردیف روی زمین نشاندیم. بعد عطارپور برای‌شان سخنرانی کرد و گفت: همان‌طور که دوستان و همکاران شما که شما رهبران فکری آن‌ها هستید و از زندان با آنان ارتباط دارید، همکاران و دوستان ما را اعدام می‌کنند و از بین می‌برند، ما نیز شما را محکوم به اعدام کرده‌ایم. بیژن جزنی و چند نفر دیگر، شدیداً اعتراض کردند اما نمی‌دانم عطارپور یا سرهنگ وزیری با مسلسل یوزی به روی آنان آتش گشود و مسلسل را یکی یکی به ما داد. من نفر چهارم یا پنجم بودم که مسلسل به من رسید و وقتی من هم شلیک کردم دیگر آن‌ها زنده نبودند. البته نمی‌خواهم بگویم که در کشتن آن‌ها دخالت نداشتم، چون نفس عمل مهم است که من هم در این جنایت عمل کردم. بعد هم سعدی جلیل اصفهانی با مسلسل، بالای سر آن‌ها رفت و هر کدام‌شان را که نیمه‌جان بودند با مسلسل خلاص کرد. […] پس از این ماجرا من و رسولی چشم‌بند و دست‌بندهای شهدا را سوزاندیم و از بین بردیم و اجساد را داخل مینی‌بوس گذاشتیم و حسینی و رسولی اجساد را به بیمارستان ۵۰۱ ارتش منتقل کردند. روز بعد، متنی به وسیله‌ی عطارپور برای روزنامه‌ها تهیه شد که در آن عنوان شده بود این ۹ نفر در جریان انتقال از زندان به زندان دیگر، قصد فرار داشتند که مورد هدف گلوله‌ی مأموران قرار گرفتند. این متن به دو دلیل بسیار ناشیانه تهیه شده بود اولاً همه‌ی آن‌ها از روبه‌رو هدف گلوله قرار گرفته بودند،‌ پس قصد فرار نداشتند. ثانیاً نحوه‌ی انتقال زندانی طوری نبود که بتوان قبول کرد که قصد فرار در بین بوده است.» *«تهرانی، جلاد ساواک، اعتراف می‌کند»، روزنامه‌ی اطلاعات، ۱ خرداد ۱۳۵۸، ص ۳.

سهــراب شهیــد ثـالـث

۱۰ تیر ۱۳۷۷ – شیکاگو

[حمید نفیسی]: او به من گفت: «پس از” گل‌های سرخ برای آفریقا” مدت شش سال نتوانستم یک فیلم هم بسازم. سه فیلم‌نامه‌ی عالی داشتم که آدم‌های مطلع فکر می‌کردند می‌توان فیلم‌های موفقی بر اساس آن‌ها ساخت. متأسفانه آن‌ها یک به یک از طرف تهیه‌کنندگانی که فیلم‌هایی با پایان خوش می‌خواستند، یعنی آن نوع فیلمی که من قبلاً هرگز نساخته‌ام، ردشدند. وقتی سه فیلم‌نامه رد شد، من هم شروع کردم به نوشیدن از کله‌ی سحر تا پنج بعد از ظهر. ساعت پنج برای خودم غذایی درست می‌کردم و می‌خوردم و بعد تلفن‌های بی‌شمار به دوستانی در نقاط مختلف دنیا می‌زدم. همه‌ی آن‌ها مرا به خاطر نوشیدن سرزنش می‌کردند. پس از قطع کردن تلفن به یک حالت تخدیر و منگی می‌افتادم تا صبح روز بعد… سه سال تمام کارم همین بود. بدون فیلم ساختن، کاملاً تحلیل رفته و در هم شکسته بودم. هیچ چیزی در دنیا برایم اهمیت نداشت.» او گفت: «در اینجا احساس انس و الفت نمی‌کنم، چون خرده‌حساب‌هایی با آمریکا دارم که قابل تسویه نیست. برای من فکر کردن به هیروشیما، ویتنام و همه‌ی آن دردسرهایی که سیاست‌های خارجی آمریکا – نه مردمانش که بسیاری از آن‌ها آدم‌های بزرگی هستند – برای ایران و کشورهای دیگر درست کرده و حتی امروز هم ادامه دارد، کافیست. به این دلیل نمی‌توانم حسابم را با آمریکا ببندم، چه رسد به این‌که آن را وطن به حساب آورم. وقتی از خیابان‌ها به آپارتمانم برمی‌گردم، خوشحال می‌شوم که توی خانه باشم، چون آن بیرون را زیاد دوست ندارم.» […]
[مهدی پاک‌شیر]: روز پنج‌شنبه چهارم تیر سهراب شهید ثالث را دیدم. فیلم‌نامه‌ی تایپ‌شده‌اش را می‌خواست ضمیمه‌ی نامه‌ای کند و برای تهیه‌کنندگان بفرستد. نامه‌ای را که آماده کرده بودم نپسندید. گفتم: «دوباره دست‌کاری می‌کنم و یک‌شنبه برایت می‌آورم.» […] یک‌شنبه ساعت سه بعد از ظهر دسته گلی گرفتم و کیکی با نوشته‌ی «تولدت مبارک» و چند خرده‌ریز دیگر به خانه‌اش رفتم. طبق معمول شروع به شکایت کرد که امروز روز تولدش است و عزت نیست و هنوز نیامده. تلفن هم از چند روز پیش قطع است و تا پولش برسد وصل می‌شود. […] چهارشنبه دهم تیر تلفن زنگ زد. عزت بود. شکایت می‌کرد که رفته خانه‌ی سهراب و کسی جواب نداده. نگران بود. پرسیدم: «مگر قبلاً با سهراب قرار نگذاشتی؟» گفت: «چرا.» گفتم: «ناراحت نباش. سهراب بعضی وقت‌ها از این کارها می‌کند. فردا حتماً به سراغش می‌روم.» گوشی را گذاشتم، نگران شدم. سهراب معمولاً زیاد از خانه دور نمی‌شود. چه اتفاقی افتاده؟ کسی او را به مهمانی برده؟ ساعت نه و چهل و پنج دقیقه‌ی شب خودم را به خانه‌ی سهراب رساندم. زنگ زدم. جوابی نیامد. رفتم پشت در و شروع کردم به کوبیدن بر در. همسایه‌ی مجاور بیرون آمد و به پلیس اطلاع داد. سرایدار و پلیس با هم رسیدند و سؤال‌پیچم کردند. در را که باز کردند، سهراب همان جلوی در دراز کشیده و به خواب عمیقی رفته بود. سرم به دوران افتاد. پلیس شماره‌ی پرونده را به دستم داد که به خانواده‌اش خبر بدهم. کاش می‌شد لحظه‌ای دست او را فشرد. ساعت از یک هم گذشته بود و کسی در خیابان نبود.
*دهباشی، علی، یادنامه‌ی سهراب شهید ثالث، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۷۸، صص۱۷۵-۱۷۶. شابک: ۹۶۴-۳۲۱-۰۱۲- x

فـــروغ‌فـــرخـــزاد

۲۴ بهمن ۱۳۴۵ – تهران

بعد از ظهر دیروز فروغ فرخزاد شاعره ی معروف در یک حادثه ی رانندگی در دروس شمیران کشته شد. فروغ در عین حال فیلمسازی ماهر بود. یکبار نیز روی صحنه ی تأتر ظاهر شد و در پییس شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی کرد. حادثه ساعت چهار و نیم بعد از ظهر دیروز در خیابان لقمان الدوله ادهم دروس، چهارراه مرودشت روی داد. شدت تصادف به حدی بود [که] درب طرف راننده ی استیشن فروغ باز شد و فروغ که سرش به شیشه ی جلوی استیشن برخورد کرده بود، پس از باز شدن درب به گوشه ی خیابان افتاد و سرش به جدول جوی آب کنار خیابان برخورد کرد و بیهوش شد. وی فوراً به بیمارستان پهلوی تجریش منتقل شد ولی پیش از رسیدن به بیمارستان جان سپرد. جسد فروغ فرخزاد برای تعیین علت مرگ به پزشکی قانونی منتقل شد. از فروغ فرخزاد یک پسر و چندین کتاب شعر و چند فیلمنامه باقی مانده است. […] فروغ پس از جدا شدن از همسرش پرویز شاپور به تنهایی زندگی میکرد. فروغ فرخزاد ۳۲ سال داشت، در هفده سالگی ازدواج کرد و دارای پسری ۱۴ ساله به نام کامران [کامیار] است.
«دیروز در یک حادثه رانندگی فروغ فرخزاد کشته شد»، روزنــامه اطلاعات، ۲۵ بهمن ۱۳۴۵.
او را شهید بنامیم، زیرا همان که زندگی آدمها یکی با دیگری فرق میکند، مرگ آنها نیز مثل زندگیشان مفهومی جداگانه دارد، مثلا ًمرگ نیما، مصیبت نبود، تصادف و تقدیر نبود، جبر حرکت یکسان و یکدست زمان بود، ولی مرگ فروغ، نه فقط مصیبت بود، بلکه واکنشی علیه طبیعت بود، نه فقط تصادف و تقدیر، بلکه توقف ناگهانی چرخ زمان بود. مرگ نیما مرگ طبیعی بود، چرا که نیما پیر شد و مرد، ولی مرگ فروغ، مرگ غیر طبیعی بود، مرگ فروغ، مرگی جوان بود.
ما مردان این نسل هر قدر هم که از نظر بینش و اندیشه و برداشت و خلاقیت و سایر چیزها با یکدیگر تفاوتهایی داشته باشیم، باز هم به فاصله هایی کم یا بیش با هم قابل مقایسه هستیم، ولی فرخزاد، به دلیل موقعیت خاصی که داشت با هیچ کس قابل مقایسه نیست، زیرا اگر شاعران مرد هر یک سهمی از ظرفیت مردانگی خود را نشان داده نقشی بر دوش داشته اند، فرخزاد به تنهایی زبان گویای زن صامت ایرانی در طول قرنهاست، فرخزاد انفجار عقده ی دردناک و به تنگ آمده ی سکوت زن ایرانی است.
براهنی، رضا، «فروغ فرخزاد، شاعره ی شهید»، مجله فردوسی، شماره ۸۰۴، ۲

صمـــدبــهـــرنــگــی

۱۲ شهریور ۱۳۴۷ – رودخانه ارس، ایران


[اسد بهرنگی]: من به وسیله‌ی تلفن از دوستی شنیدم برای صمد حادثه‌ای پیش آمده. رفتم نزد کاظم سعادتی. کاظم آن وقت داشت خانه‌اش را درست می‌کرد. کارش را رها کرد. […] دوستی داشتم که فامیلش معاون ژاندارمری بود. رفتیم پیش او. آنجا مطمئن شدیم که صمد در آب غرق شده. […] به مادر گفتم صمد تصادف کرده و ما باید برویم ببینیم جریان از چه قرار است. […] قرار شد چهار نفر بروند. دو تا از شوهرخواهرهای‌ام، خودم و کاظم سعادتی. همسایه‌ی ما جیپ کرایه می‌داد با شوفر. گرفتیم و حرکت کردیم. خلاصه دو روز آواره و سرگردان گشتیم تا بالاخره جسد را پیدا کردیم. توی یک جزیره مانندی در وسط رودخانه بود. از کس دیگری خبری نبود و فرد دیگری را ندیدیم. بعضی‌ها می‌گفتند با افسری او را دیده‌اند. ولی هیچکس اطلاع دقیقی نداشت که جریان چه طور بود. دهاتی‌های آنجا خیلی بامحبت بودند جسد را آوردند بیرون و شستند. […]
ارس کم آب بود. […] البته بعضی جاها ممکن است پرآب شود. مثلاً جاهایی که آب جمع می‌شود یا بستر رودخانه تنگ است. اما آنجایی که این‌ها آبتنی کرده بودند جای وسیعی بود. یعنی آب، زیاد نبود. چون هیچکس نمی‌آید در محلی که جریان آب تند است آبتنی یا شنا کند، چه برسد به صمد که شنا هم بلد نبود. تازه اوایل پاییز هم بود. در این موقع از سال معمولاً آب کم است. […] جسد را که آوردند دیدم تقریباً سالم است. برای من تعجب آور بود چه طور جسد بعد از این همه مدت که توی آب مانده و در حدود شش کیلومتر هم از محل حادثه این طرف آمده بود سالم مانده، […] فقط دو سه تا جای زخم، طرف ران و ساقش بود چیزی شبیه فرورفتگی.
بــاژن، کیـوان، صمد بهرنگی، تهران: روزنگار، ۱۳۸۳، صص ۱۱۰-۱۱۸.

عــلــی‌شــریــعـــتـــی

۳۰ خرداد ۱۳۵۶ – لندن

علی شریعتی در ۳۰ خرداد ۱۳۵۶ در حالیکه سه هفته از سفرش به انگلستان می‌گذشت، در ساوت‌همپتون درگذشت. دلیل رسمی مرگ وی انسداد شرائین و نرسیدن خون به قلب اعلام شد؛ هرچند مرگ وی به دلیل نداشتن سابقه‌ی بیماری قلبی، عدم کالبدشکافی و اعلام نتیجه سریع و خبرداشتن سفارت ایران در لندن از مرگ وی قبل از اعلام رسمی خبر مشکوک بود. شریعتی وصیت کرده بود که وی را در حسینیهٔ ارشاد دفن کنند، ولی در قبرستانی کنار آرامگاه زینب کبری، در شهر دمشق نگهداری می‌شود و خانواده‌اش هزینه نگهداری جسد وی را متقبل شدند.
بخشی از روایت سروش درباره مرگ علی شریعتی: بیمارستان ساوت همپتن، یک گزارش مفصل طبی در باب مرگ دکتر ارائه کرد و در آن گفته بود چیز مشکوکی دیده نشده است و مرگ او مثلا بر اثر به قتل رسیدن، دسیسه، زهر، دشنه و چیزی از این قبیل نبوده و به نظر می‌آید که به مرگ طبیعی از دنیا رفته است; مرگ طبیعی یعنی با سکته. اتفاقا همان روزی که به ساوت همپتن رفته بودیم و برای اولین بار با جای خالی مرحوم شریعتی روبه رو شدیم و بعدا به بیمارستان رفتیم، در همان اتاقی که مرحوم دکتر خوابیده بود، سطلی بود که شاید در آن، نزدیک به ۴۰ تا ته سیگار بود یعنی در همان مدت کوتاه، مرحوم دکتر مقدار زیادی سیگار کشیده بود. طبیبان مجلس ما بهتر از من می‌دانند که در حالت عصبی شدید و با آن فشاری که دکتر، در آن روزها، در آن قرار داشت، امکان چنین رخدادی وجود داشته است، خصوصا این که شب قبل از حادثه مرحوم شریعتی به فرودگاه هیثرو رفته بود چون قرار بود دختران او بیایند، همه مسافران آمده بودند الا دختران او. دوست ما نقل می‌کرد که فوق العاده مضطرب شده بود. چون خانمش از تهران تلفنی به او گفته بود که دخترها از گمرک و قسمت کنترل گذرنامه گذشته‎اند و به طرف هواپیما رفته‎اند. وقتی دخترها نیامده بودند، او شدیدا مضطرب شده بود که مبادا دوباره حیله‌ای در کار بوده و به نام سوار شدن هواپیما، دخترک‎ها را هدایت کرده‌اند و به جای دیگری برده‎اند و مثلا آن‌ها را گروگان گرفته‌اند یا زندان انداخته‌اند. همه این فکرها از سر او گذشته بود و او را فوق‌العاده درپیچیده بود. البته دخترها آمده بودند و با او به ساوت همپتن رفته بودند. این فشارها بوده و بعد هم این همه سیگار مصرف شده بود که من گمان می‌کنم به بهترین وجهی می‌تواند علت یک سکته قلبی ناگهانی را توضیح بدهد.

آذر شریعت‌رضوی، مصطفا بزرگ‌نیا، احمد قندچی


۱۶ آذر ۱۳۳۲ – دانشکده‌ی فنی، دانشگاه تهران، تهران
وسط زنگ دوم حدود ساعت ده صبح، زنگ نابهنگام دانشکده بلند شد و ما هم مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌ها بیرون ریختیم و باخبر شدیم که در کلاس دوم راه و ساختمان در حالی که مهندس شمس ملک‌آرا مشغول تدریس بوده‌اند ناگهان در کلاس باز می‌شود و دو سرباز مسلح و افسر فرمانده‌شان وارد کلاس می‌شوند و به طرف پنجره‌ی کلاس می‌روند و دو دانشجو را که در کنار پنجره نشسته بودند نشان داده و به فرمانده‌شان می‌گویند دو نفری که برای ما شکلک درآورده و ما را مسخره کرده‌اند همین دو نفر بودند. فرمانده دستور دستگیری آن‌ها را می‌دهد. […] دانشجویان را کشان‌کشان به خارج از کلاس می‌برند و مهندس شمس جریان را به گوش رییس دانشکده می‌رساند که ایشان هم دستور زدن زنگ دانشکده را به عنوان اعتراض به این عمل می‌دهد که یکی از دانشجویان کلاس روی میز می‌رود و با دادن شعار مرگ بر حکومت نظامی فریاد می‌زند: «در خفقان حاکم بر دانشگاه و در زیر چکمه های سربازان مسلح که نمی‌توان درس خواند». کتاب‌هایش را به اطراف پرت کرده به طرف در کلاس می‌رود و سایر دانشجویان هم‌ز‌مان با خوردن زنگ، کلاس را ترک کرده در کریدور مرکزی دانشکده شروع به تظاهرات کرده با دادن شعارهای مرگ بر حکومت نظامی، مرگ بر شاه، مرگ بر زاهدی دیکتاتور و درود بر مصدق، آزادی دوستان دستگیرشده‌شان را می‌خواستند.محوطه‌ی دانشکده هم که پر از سربازان تفنگ به دست بود، فرمانده‌ی نظامیان با بلندگو به دانشجویان معترض دستور خروج از دانشکده را داد ولی دانشجویان به دستور او اعتنایی نکرده شعار مرگ بر شاه، مرگ بر شاه را ادامه دادند. فرمانده با بلندگو دانشجویان را تهدید به تیراندازی کرد ولی کسی باور نمی‌کرد که در دانشگاه بر روی دانشجویان آن هم در محوطه و سالن دانشکده و در محیط سربسته، تیراندازی کنند. ولی گویا فرمانده قبلاً دستور تیراندازی داشت و ناگاه صدای شلیک گلوله‌ها با فریادهای مرگ بر شاه دانشجویان در اثر حمله‌ی ناگهانی سربازان به هم خورد و آن‌ها که سالم بودند کمک کردند که رفقای مجروح و تیرخورده خود را که قادر به حرکت بودند از صحنه خارج کنند که به چنگ سربازان نیفتد و چند تن از دانشجویان هم با سربازان درگیر شده و یا نقش بر زمین شدند. و آذر یکی از چند نفری بود که پس از اصابت تیر به سینه و شانه‌اش با سربازی درگیر شد که او هم با نیزه، ران راست پای آذر را شکافت و آذر سرنگون شد و با وجود خون‌ریزی شدید، فریاد مرگ بر شاه او آهسته ولی خاموش نشد.
در کف سالن خون مجروحان با آب رادیاتورهای سوراخ‌شده در اثر تیراندازی مخلوط شد و به طرف پله‌های زیرزمین راه افتاده و منظره‌ی وحشتناکی به وجود آمده بود. ما با بقیه دوستان که زنده بودیم فرار کردیم.
*شریعت‌رضوی، غلام‌رضا، خاطرات یک پزشک عوضی، تهران: انتشارات قصیده‌سرا، ۱۳۸۴، صص ۱۶–۲۰، شابک: ۳–۳۱–۸۶۱۸–۹۶۴٫
علت فوت سه نفر دانشجویان دانشگاه از طرف اداره‌ی پزشکی قانونی چنین تشخیص داده شده است:
۱. مصطفی بزرگ‌نیا دانشجوی دانشکده‌ی فنی بر اثر یک گلوله که از طرف راست سینه وارد شده و از زیر بغل چپ او خارج گردیده فوت کرده است. بر اثر این گلوله استخوان بازوی وی به کلی خرد شده و خون‌ریزی زیاد باعث مرگ وی گردیده است. بر پشت شانه‌ی راست مقتول نیز اثر زخم سرنیزه دیده می‌شود که تا ۱۵ سانتیمتر زیر پوست فرو رفته بود.
۲. شریعت‌رضوی دانشجوی مقتول دیگر فقط به علت زخم سرنیزه فوت کرده است.سرنیزه استخوان ران راست وی را به کلی خرد کرده و شریان‌ها را پاره نموده و در نتیجه‌ی خونریزی زیاد مجروح درگذشته است. یک گلوله نیز به دست راست وی اصابت کرده که جلدی بوده و نمی‌توانسته باعث مرگ باشد.
۳. مقتول دیگر احمد قندچی نام دارد و به علت اصابت گلوله‌ای که وارد شکم وی گردیده و احشا داخلی را پاره نموده درگذشته است. دیروز و امروز اداره‌ی پزشکی قانونی با حضور نماینده‌ی دادسرای نظامی اجساد را معاینه کرد ولی هنوز گزارش رسمی در این زمینه تهیه نگردیده است.
*«گزارش پزشکی قانونی از نحوه‌ی شهادت سه دانشجوی دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران»، روزنــامه‌ی اطلاعات، ۱۷ آذر ۱۳۳۲

تــقـــی‌ارانـــی

۱۴ بهمن ۱۳۱۸ – تهران |
مادر دکتر ارانی در متوفیات که فرزند خود را دیده، به‌ قدری جسدش تغییر کرده، که فرزند خود را نشناخته و به اداره‌ی زندان تلفن کرده که این مرده پسر من نمی‌باشد. در جواب اظهار داشته‌اند که یک نفر دارد جان می‌کند او را هم می‌آورند ببینید کدام یک از آن‌ها پسرش می‌باشد. مادر پیر به وسیله‌ی تلفن، دکتر سید احمد امامی را خواسته و پسرش را دکتر نام‌برده ملاحظه نموده و به او گفته است همین جنازه‌ی دکتر ارانی پسر شماست. […]
[دکتر سید احمد امامی:] «جنازه‌ی مرحوم دکتر ارانی را ملاحظه کردم و با وجود تغییرات زیادی که در بدن و جسد دکتر ارانی بوده او را شناختم و برای این که اسباب تأثر و تألم مادر آن مرحوم نشود، به این عبارت به او گفتم که ممکن است همین جنازه‌‌ی پسر شما دکتر ارانی باشد. چون مادر دکتر ارانی می‌گفت این جنازه‌ی دکتر ارانی پسر من نیست و پسر خود را نمی‌‌شناخت. چون به کلی جنازه تغییر قیافه داده بود.»
*گلبن، محمد، و یوسف شریفی، محاکمه‌ی محاکمه‌گران، تهـران: نشر نقـره، ۱۳۶۳، صص ۲۲۰–۲۲۴.

منبع:وبسایت‌رسانه

🌟 @shohreyeshahr 💫 شُهره‌ی‌شَهر 🌟

https://t.me/joinchat/AAAAAD0D8dDTLOK2SgPNmQ

Report Page