221

221

ال ای . پرستو.س

خواستم بگم گاهی هرچقدر قوی باشی بی فایده است که صدای مهسا از کنار در اومد 

- مادر شما هزار برابر از ال ای قوی تربود ... اون یه گرگینه واقعی بود... نه یه گرگینه بدون گرگ !!!

شاید اگه یه زمان دیگه بود و مهسا این حرفو به من میزد نمیتونستم انقدر آروم و بی تفاوت باشم 

با آرامش برگشتم سمت مهسا 

چشم هاش پر از خشم و نفرت بود 

اما لبخند زدمو گفتم 

- حق با توئه... مهرو مسلما گرگینه قوی بود 

سروش گفت 

- پس چرا مامانمون مرد 

خواستم جوابشو بدم که مهسا گفت 

- چون پدرتون به اندازه کافی مواظبش نبود 

باورم نمیشد به این راحتی حاضر ذهن بچه هارو مسموم کنه 

با اینکه بیرون هوا آروم بود اما یهو انگار باد پیچیدو شیشه هارو لرزوند

میدونستم مهروئه ...

اینبار دیگه نتونستم آروم باشم 

با عصبانیت گفتم 

- تو حق نداری این دروغو به بچه ها بگی 

مهسا پوزخند زدو گفت 

- دروغ ؟ این عین حقیقته... اگه اون نشونی که رو گردن توئه ...

- کافیه ...

بلند شدم و با جدیت به مهسا گفتم 

- باید خصوصی صحبت کنیم... نمیخوام به بچه ها آسیب بزنی

ابروئی بالا انداختو گفت 

- دایه مهربون تر از مادر نشو ال آی ...

با وجود اینکه از من قد بلند تر و هیکلی تر بود بازوشو گرفتمو به سمت اتاق خودمون بردم 

خواست دستشو از دستم بیرون بکشه

اما خشم من انقدر بود که نذارم

درو باز کردمو با هم وارد شدیم

دستشو رها کردمو درو بستم

مهرو بازوشو دست کشیدو گفت 

- گرگ نداری اما وحشی هستی 

پوزخند زدمو گفتم 

- تازه کجاشو دیدی ...

اخم غلیظی کردو گفت 

- فکر نکن رو ویرونه های زندگی خواهرم میتونی قصر پادشاهی بسازی 

چشم چرخوندم براشو گفتم 

- چقدر حرف بی ربط میزنی... گفتم بیای اینجا راجع به مهرو حرف بزنیم... به سمت پنجره رفتمو گفتم 

- روح مهرو اینجاست... از من کمک خواسته ... اون تا وقتی روحش آروم نشه نمیتونه این دنیارو ترک کنه ... 

مهسا با پوزخند گفت 

- خب بایدم آروم نباشه ... اونم وقتی ویهان با خیال راحت اینجا خوش میگذرونه 

پنجره رو باز کردمو گفتم 

- به نظرم یکم زیادی اعتماد به نفس داری 

برگشتم سمتش

ابروئی بالا انداخت که گفتم 

- مهرو به من خیلی چیزا گفته مهسا

یه لحظه شوک تو چشم هاش دیدم 

اما زود خودشو جمع و جور کردو گفت 

- اگه خیلی چیزا گفته پس چه نیازی به من هست 

لبخند زدمو گفتم 

- چون ازت میخواد تا تو به ویهان بگی... شاید بخاطر همینه که نمیتونه بره 

حالا چشم هاش قشنگ گرد بود 

حس کردم رنگش پرید 

اما سریع و عصبانی گفت 

- این چرندیات چیه میگی... فکر کردی من احمقم با این حرفات بترسم... ملکه ارواح ؟!!!

بلند خندیدو گفت 

- احمقانه است ...

خواست بره سمت در که یهو باد شدیدی تو اتاق پیچید 

در حدی که موهای مهسا تو هوا بلند شد 

شوکه برگشت سمت بمن 

شونه یا بالا انداختمو گفتم

- فکر کردم بیشتر از اینها برای خواهرت ارزش قائل باشی 

نگاهش یهو پر از نفرت شدو با عصبانیت از اتاق رفت بیرون 

نفس خسته یا کشیدمو رو به جنگل گفتم

- خب ...گویا این راه جواب نداد مهرو ...

دوباره نسیمی که وارد اتاق شدو حس کردم 

باز هم بارون نم نم شروع شد ...

شاید باز هم وقت یکی شدن با همزاد روحم بود.

پنجره رو بستمو رفتم پائین 

سه قلو ها پیش خاتون تو آشپزخونه بودن 

پرسیدم

- مهسا کجا رفت ؟

همه به در اشاره کردن و بدون معطلی رفتم بیرون

مهسا داشت به سمت ماشینش میرفت که گفتم 

- چرا فرار میکنی؟

با خشم برگشت سمتم و گفت 

- فرار ؟ از تو ؟

با تکون سر گفتم نه 

دست هامو باز کردمو قطرات بارونو حس کردمو گفتم 

- از من نه... از حقیقت ...


سلام به همه خواننده های عزیز رمان. به درخواست شما برای بحث و تبادل نظر راجع به هر پارت از این به بعد برای هر قسمت یه پست مجزا اینستاگرام میذارم تا اگه دوست داشتین زیر اون پست با دوستاتون تبادل نظر کنین. اینم لینک پست مربوط به پارت امشب 👇

https://www.instagram.com/p/B11XhqVh0mV/?igshid=ji8mfo0wsqjf

Report Page