221
hdyhدست دیگهام رو روی دستش گذاشتم و پوست لطیفش رو نوازش کردم
حس خوبی بود که زیر پوستم جریان پیدا کرد
منم لبخندی زدم و به صورت بشاشش نگاه کردم
با سر به ساندویچ توی دستش اشاره کردم
-بخور بریم که کلی کار داریم
باشهای گفت و ساندویچ دیگه رو برداشت و به سمتم گرفت
-توهم بخور میدونم درست و حسابی به خودت نرسیدی نگاه کن چه ضعیف شدی
لبخند از روی لبم پاک نمیشد
تشکر کردم و منم مشغول شدم
-خب بریم؟
مالیا تیکه آخر رو خورد و بلند شد
-وایسا
رفت توی اتاق و سریع در حالی که موهاش رو بالای سرش میبست بیرون اومد
-بریم
در خونه رو باز کردم و منتظر موندم تا اول مالیا بره بیرون
با خارج شدنش منم از خونه بیرون رفتم و در رو بستم
باد و صدایی که اومد باعث شد با مکث به سمت مالیا برگردم
وقتی برگشتم با بال های زیباش مواجه شدم
-پرواز کنیم؟
لبخند روی صورتش تمام حس های خوب رو تو خونم تزریق میکرد
نگاهش پر از شیطنت شده بود میدونستم میخواد یه کاری کنه
به سمتش رفتم و بالهام رو باز کردم
نگاه مالیا روی بالهام خشک شد و شوک توی صورتش لبخند تلخی رو مهمون لبهام کرد
آروم به سمتم قدم برداشت و بهم نزدیک شد
دست راستش رو بلند کرد و روی بالهام کشید
درد توی بدنم پیچید و مجبور شدم لبم رو به دندون بگیرم تا صدایی ازم بلند نشه
چشمهای مالیا قفل نگاهم شد
دست چپش رو روی گونهام گذاشت
-چه بلایی سر بالهات اومده؟
چیزی نگفتم و تو سکوت نگاهش کردم
-این به خاطر منه؟
سریع دستم رو روی دستش گذاشتم و فشردم
-نه عزیزم به خاطر ول کردن سلطنته
فاصلهی کم بینمون رو پر کرد و پیشونیش رو روی شونهام گذاشت
-ببخشید
با گفتن این کلمه قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید