220

220

ال ای . پرستو.س

سلام دوستان. سوپرایز امروز یه پارته که اندازه سه تا پارته 😂 دیگه تلگرام خطا داد گفت طولانی تر جا نمیشه 😁

:

دقیق نگاهش کردم

هیچ نشونی از شوخی نبود 

با همون نیش باز گفت

- ترسیدم از اینکه عکس و نگاتیو برداشتم شاکی شی بهت نگفتم... اما الان میارم

با این حرف رفت بیرون از اتاق 

کتابو بستمو پشت سرش رفتم 

وارد اتاق بایگانی شدو منم پشت سرش رفتم

درسته الان داشتن این عکس و نگاتیو مفید بود

اما اون موقع ممکنه بخاطر برداشتن همین دو مورد متوجه حضور ما شده باشن و همه چی رو جمع کرده باشن ! 

مازیار کمدی رو باز کردو یه عکس چاپ شده و یه نوار نگاتیو بیرون آوردو به سمت من گرفت

اول عکس جک کردم

یه جایی نزدیک دریاچه بود 

دختر وسط تصویر اما آشنا نبود

شاید یه توریست بود 

پشت سرش سایه در حال حرکت یه خوناشام پیدا بود 

مازیار نگاتیو باز کردو تو نور گرفت 

در حالی که عکس های ریز نگاتیو چک میکرد گفت

ایننوار کلا انگار مال همین صحنه است.من نگاه کردم ... از اول که خوناشام میاد تو کارد تا ... ام ...

مازیار دوباره چک کرد

نگاتیو ازش گرفتمو گفتم

- باید بفهمیم اون لعنتیا برای چیاین عکس هارو میگیرن... اصلا چرا اینجا ؟

با این حرف عکس هارو نگاه کردم 

حق با مازیار بود 

از عکس اول تصویش شبیه مانند خوناشام پیدا میشد و ... 

نگاهم رو نوار عکس ها چرخید 

اما ...

باورم نمیشد چیزی ‌که میدیدم

حتما اشتباه فهمیدم

به مازیار نگاه کردم

اونم شوکه بود 

انگار اونم دید که یهو جمله اش قطع شد

با شوک گفت

- دقیقا چی شد ! 

سریع به سمت در رفتمو گفتم

- باید این نگاتیو هارو ظاهر کنیم... اینجوری نمیشه ..

آره باید ظاهر میکرویم

باید مطمئن میشدم چیزی که دیدم 

خدای من...

اگه اینطوری باشه ...

لعنتی ها...

وارد انبار شدمو دنبال وسایل ظهور فیلم گشتم

کلافه تو کمو ها میگشتم که صدای بهار اومد

- چی میخوای رئیس؟

مازیار قبل من گفت

- این نگاتیو هارو باید ظاهر کنیم

بهار سری تکون دادو از داخل یکی از کمد ها وسایل ظهور فیلمو آورد 

دوباره تو نور نگاتیو هارو چک کردم

نه...

امکان نداره ...

اما چیزی که میدزدم نشون مزداد دقیقا همینه...

اون عوضی ها از لحظه جدا شدن روح اون دختر عکس گرفته بودن ...

ال آی :::::::

خودمو با سه قلو ها سرگرم کرده بودم

هرچند حواسم پیش اونا نبود

خاتون گفت اگه مهسا بخواد بیاد حدود یکساعت راهه تا اینجا

اما الان بیشتر از دو ساعت از تماسمون گذشته بودو خبری

به سرم زده بود برم بیرون و با همزاد روحم یکی شم

شاید بتونم با مهرو دوباره حرف بزنم

اما حس میکردم بدون دیدن مهسا این صحبت بی فایده است

از طرفی ذهنم درگیر ارواح دیگه بود 

چرا بقیه رو نمیدیدم؟! 

چطور باید بقیه رو راهنمایی میکردم

چرا پورسفونه جوابمو نداد...

نفس خسته ای بیرون دادمو یکی از لوگو های رو زمینو برداشتمو چیدم کنار دست سمهر

با لبخند بهم نگاه کرد 

ناخداگاه از لیخندش منم لبخند زدم که سروش گفت

- به منم کمک میکنی؟

خندیومو دوتا لوگو هم برای سروش چیدم

سهیل سدکت بود

خودم برای اونم چیدم

با اینکه چیزی نگفته بود اما چشم هاش برق زدو سپهر گفت 

- من یه ربات درست کردم 

به چیزی که درست کرده بود نگاه کردمو گفتم

- ربات چیه؟

- اسب رباتی 

خندیدمو گفتم

- هممم یکم چاق نیست برا اسب بودن

پسرا با من خندیدن حتی خود سپهر و گفت

- ربات چاقیه 

بازم خندیدیمو به سروش گفتم

- تو چی درست کردی؟

سروش چیزی که درست کرده بودو بالای سرش بردو گفت 

- من جام درست کردم . جام قهرمانی 

خندیدم چون بیشتر شبیه آبکش بود تا جام

سپهر گفت

- قهرمانی چی؟

سروش هنگ نگاهش کرد 

انگار به این قضیه فکر نکرده بود

با خنده گفتم

- قهرمانی مسابقات گرگینه ها

هر سه تا با ذوق به من نگاه کردن و سروش گفت

- آره .. قهرمانی ... گرگینه ها ... 

بلند شدو با ذوق چرخید

- من قهرمانم 

خندیدمو گفتم

- هنوز مسابقاتش برگذار نشده که کسی قهرمان بشه!

قیافه اش وا رفتو نشست 

واقعا خنده دار بود کارهاشون

رو به سهیل گفتم

- تو نمیگی چی درست کردی 

چیزی که درست کرده بودو به سمتم گرفتو گفت 

- برات سپر درست کردم

لوگوهاشو ازش گرفتم

شبیه یه سینی کج و کوله بود

اما با ذوق گفتم

- وای مرسی ... سپر محافظ؟

سهیل لبهند گنده ای زد و گفت

- اوهوم برای اینکه دیگه خوناشام ها اذیتت نکنن 

خم شدم گونه کوچولوشو بوسیدمو گفتم

- مرسی عزیزم... با این دیگه هیچ خوناشامی نمیتونه بهم آسیب بزنه 

سروش گفت

- من جامم رو میدم به تو 

با تعجب نگاهش کردم که گفت

- چون اون خوناشامو شکست دادی و نمردی 

لبخند زدمو صورت سروشو هم بوسیدمو گفتم

- مرسی ... چه هدیه خوبی 

سپهر اومد به زور رو پام تو بغلم نشست

انگار حس کرد داره جا میمونه

اسب چاقشو رو پام گذاشتو گفت

- منم اسبمو میدم به تو تا با سرعت از دست خوناشاما فرار کنی .

خندیدم پیشونیشو بوسیدمو گفتم

- وای چه خوب من چقدر مجهز شدم دیگه 

هر سه نیششون باز شد که سهیل گفت 

- اینجوری دیگه نمیمیری مگه نه ؟

خیلی ناراحت کننده بود که نگرانی سه تا بچه کوچولو مرگ بود 

همشهم بخاطر تجربه مرگ تو سن کم بود 

موهای هر سه رو دست کشیدمو گفتم

- من قوی هستم... به این راحتی ها نمیمیرم .

با ذوق لبخند زدن که یهو سهیل گفت

- مامان ما قوی نبود که مرد ؟

حرفش خیلی درد ناک بود 

خواستم بگم گاهی هرچقدر قوی باشی بی فایده است که صدای مهسا از کنار در اومد 

- مادر شما هزار برابر از ال ای قوی تربود ... اون یه گرگینه واقعی بود... نه یه گرگینه بدون گرگ !!!!!



راستی راستی اینم تا یادم‌نرفته بگم دوستان. رمان زندگی بنفش که نوشته بنفشه است و داستان واقعی زندگیشه توی کانال خودش بصورت روزانه گذاشته میشه . شما مثل همیشه با سرچ هشتک #زندگی_بنفش همه قسمت هاشو میتونین بخونین . اول های رمانش فایل شده و فایلش تو کانالشه. باقیش هم بصورت عکس و این قسمت های آخر هم بصورت لینک تلگراف هست . نویسنده این رمان از دوستان واقعی ( غیر مجازی منظورمه ) منه. برای همین با خیال راحت میگم این رمان واقعا قشنگه ، مفیده و آموزنده است . مخصوصا که عاشقانه های بنفشه و نیما واقعا دوست داشتنیه. امیدوارم لذت ببرین اینم لینک فایل های این رمان و پارت های ادامه که پائین تر از فایل هست 👇 !!!

https://t.me/banafshz/30239

Report Page