220
hdyhوقتی رفتیم خونه مالیا یه راست وارد سرویس بهداشتی حال شد
منم سریع رفتم توی اتاق و لباسهای مالیا رو که روی زمین پخش شده بودن رو جمع کردم
میدونم من رو هر روز میدیده ولی دوست ندارم فکر کنه شلختهام
لباسهاش رو مرتب کردم و توی کمد گذاشتم، یه دست لباس و یه حوله تمیز برداشتم به سمت حمام رفتم
در زدم
-مالیا برات لباس و حوله آوردم
بدون منتظر موندن برای جواب در رو باز کردم و رفتم تو
وسایلش رو گذاشتم، سرم رو بلند کردم
بعد شیش سال باز دیدمش، ضربان قلبم بالا رفت و نفس کشیدن برام سخت شد سعی کردم حالت چهرهام تغییر نکنه
-برات لباس گذاشتم
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، منم به آرومی بهش پشت کردم و از سرویس خارج شدم
در رو بستم و تکیهام رو بهش دادم
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و لبخندی روی لبم نقش بست
واکنشم دست خودم نبود، حالتم مثل یه پسر بچه بود که برای اولین بار کسی رو بدون لباس میبینه
تکیهام رو از در گرفتم و رفتم آشپزخونه و مشغول درست کردن چیزی برای خوردن شدم، مالیا برای احیای دوبارهی آتنا نیروی زیادی مصرف کرده بود
هر از گاهی یاد رفتارم میافتادم و خندم میگرفت
-به چی میخندی؟
خندم رو خوردم و سعی کردم چهرهی جدیای به خودم بگیرم، بشقابهارو برداشتم و به سمتش چرخیدم
-به هیچی
مشکوک نگاهم کرد، عصرونهی سادهای که درست کرده بودم رو جلوش روی میز گذاشتم
رنگ نگاهش عوض شد و برق توی چشماش نشون داد واقعا گرسنهاس
نشستم رو صندلی و محو تماشاش شدم
چقدر دلتنگ این زیبایی بودم
-میدونستی دلم برای چی خیلی تنگ شده؟
نگاهش رو از ساندویچ توی دستش گرفت و سوالی توی چشمام نگاه کرد
چشماش!
-دلم میخواد دوباره باهات پرواز کنم
لبخندی روی لبش نشست
گرمای دستش رو روی دستم حس کردم
پل نگاهمون رو شکوندم و به دستهامون خیره شدم
تنها گرمای دستش برای مطمئن شدن از این که واقعیه کافی بود