220

220


۲۲۰

ابروهام بدون اختیار من بالا پرید

عمه نگاهم کردو گفت 

- اصلا هر بار میبینمت انقدر انرژی منفی میگیرم که تا چند روز حالم بده !

ابروهام داشت از پیشونیم خارج میشد 

نیاز سریع دستپاچه گفت

- این چه حرفیه مامان

میدونستم جلو شوهرش میخواد آبرو داری کنه 

اما تلاشش بی فایده بود  

عمه حرفی زده بود که قابل جمع شدن نبود

من که از شوک زبونم بند اومده بود

نیما اما جواب داد

- جدا؟ پس برا همین اون شب داشتین دعا معا میسوزوندین ؟ 

لبخند نشست رو لبم

اینبار ابرو های عمه پرید بالا

به نیاز نگاه کردم

اونم با شوک به نیما خیره بود.

اما نیما چرخید سمت شوهر نیاز و گفت 

- محمود جان حواست به عمه من باشه ها از جادوگر شهر اوز هم بیشتر دعا و جادو جنبل بلده .

محمود خندید

اما خنده اش کاملا مصنوعی بود و به نیاز نگاه کرد .

سکوت شده بود.

عمه انتظار نداشت به من حمله کنه و اینجوری ضد حمله بخوره 

مادر نیما برا آروم کردن جو گفت

- بگذریم. عمه خانم شما گفتین یه حرف مهم دارین

پدرش هم گفت 

- برای مغازه ها که مشکلی پیش نیومده ؟

عمه با حرص نگاهشو از من گرفت

به نیما نگاه کردو گفت

-من تورو بزرگ کردم اینهمه برات زحمت کشیدم اونوقت ...

اینبار مادر نیما بود که پرید وسط حرف عمه و گفت

- عمه جان ! شما دقیقا برای نیما تو بچگی چکار کردین هر بار اینو میگین؟! لطف داشتین محبت داشتین اما در حد عمه! هر بار بحثتون میشه چیه این حرفو میزنین انگار پسرم بی مادر بود .

مادر نیما خیلی جدی و با اخم غلیط اینو گفت

اگه میتونستم بلند میگفتم دمت گرمنیاز دست پاچه بلند شدو گفت

- این چه بحثیه راه افتاده من اصلا حوصله این حرفا رو ندارم

رو به محمود گفت

- بیا بریم

محمود هم خواست بلند شه که نیما گفت 

- چه بحثی نیاز ؟ مگه بحث جدیدیه؟

به عمه نگاه کردو گفت 

- خب ... میفرمودین

عمه با اخم بلند شدو گفت 

- حق با نیازه.. بهتره ما بریم. شما امشب معلوم نیست چتونه !

ایندفعه پدر نیما بود که جواب داد

- کجا خواهر ؟ بیا بشین بگو چی شده. بحثو به حاشیه نبر دیگه ! خودت هر بار شروع میکنی به بحث الکی .

اگه میتونستم میزدم زیر خنده

اما خودمو کنترل کردم

واقعا دائم نماند حال دوران...

یه روزی تو این جمع هیچکس جواب عمه رو نمیداد.

اما حالا من هیچی نگفته همه توپیده بودن به عمه .

فقط تو دلم خداروشکر کردم که تونستم این روزو ببینم 

عمه سمت در رفتو گفت



اینم لینگ رمان نگاه من که آخرشه 👇

من عاشق پسر عموم شدم.

اما اون‌میگفت بهم هیچ‌حسی نداره جز خواهری ...

اما‌... من ... بلاخره دستشو رو کردم

اینجا #رایگان ماجرای واقعی #نگاه بخونین 👇👇👇👇


https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow

Report Page