220
دختر امروزی
به قلم نارسیس
پارت 220
آدرس پیج اینستاگرام :
narsis. romance
شمارش و گرفتم و منتظر موندم...!
یک بوق...
دو بوق...
بالاخره تماس وصل شد و صدای بم و مردونه ش که تو گوشی پیچید قلبم بی تاب شد
راه نفسم بسته شد و چشمام از اشک زیاد بسته شد
-الو
بی صدا هق زدم و نالیدم:
-نوید
نوید::::
تو جلسه مهمی بودم
گوشیم رو میز دقیقا جلوم بود و ویبره می خورد
عادت نداشتم تو جلسه جواب زنگ بدم اون هم شماره غریبه و ناشناس
ولی نمی دونم چی شد یهو حرفم و قطع کردم و با گفتن "ببخشید "
از مشت میز کنفرانس بلند شدم
تماس و جواب دادم و درحالی که پشت پنجره شیشه ای اتاق می ایستادم صدای آشنایی تو گوشم پیچید:
-نوید
یه لحظه هنگ کردم
مغزم از کار ایستاد
درست شنیدم؟
گوشی و از گوشم فاصله دادم و دوباره به شماره نگاه کردم
غریبه بود
سراسیمه لب زدم:
-الو
صداش پر از ناله و بغض بود
-نوید نجاتم بده
-الهه تویی؟ چی ش...
حرفم هنوز تموم نشده تماس قطع شد
مغزم یه لحظه قفل کرد
استرس کل وجودم و گرفت
زیرلب بلند و کلافه غریدم "لعنتی"
شمارش و گرفتم
جواب بده...
جواب بده...
وقتی صدای اپراتور که اعلام کرد گوشی خاموشه و شنیدم انگار یه سطل آب سرد و رو سرم ریختن
فریادم بلند شد
-د لعنتی...
-آقای صبوری...
صدای حمید بود می دونستم واکنشم تو این جلسه و این لحظه جلوی بقیه جلوه خوبی ندلشت
ولی برام پشیزی ارزش نداشت
نه وقتی بعد از مدت ها ازش خبری شد و اون وقت در عرض چند ثانیه همه چیز دود شد و به هوا رفت.
-نوید جان
کلافه چرخیدم و با دیدن اتاق خالی نفس راحتی کشیدم
انگار حمید جلسه رو کنسل کرده بود
انقدر ذهنم درگیر صدای پر درد و التماس صداش بود که حتی متوجه این هم نشدم
انگشتای دستم بی اختیار از من پشت هم شماره ش و می گرفت
-کی بود نوید؟ درست شنیدم؟ گفتی الهه؟
چشمام سوخت!
ولی اشک نریختم
بغض تا گلوم بالا اومد و عصبی از تلاش بی فایده گوشی و رو میز انداختم
-نوید چته پسر، حرف بزن
دستم و جلو لبم گرفتم و نالیدم
-نمی دونم چه بلایی سرش اومده بود حمید ولی هر چی که بود اون خواهش و التماسی که تو صداش بود....
آه کشیدم و بریده بریده گفتم:
-اون صدا، صدای یه زن درد کشیده بود
-شمارش و بفرست برام
کلافه دست تو موهام کشیدم:
-از تو گوشیم بردار
سریع دست به کار شد:
-می دم بچه ها در بیارن شماره خودشه یا نه، نگران نباش یه جوری ردش و می زنیم همین که زنگ زده خودش یه نقطه امیده نوید
گوشم پر بود از این حرفا
این حرفا واسم الهه نمی شد
-نوید قبل از اینکه بقیه پیداش کنن باید پیداش کنیم
نگاهم و به حمید دادن
درست می گفت الهه تو خطر بود خیلی بیشتر از چیزی که حتی به ذهن کسی خطور کنه
-پیداش کن حمید
گفتم و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون زدم
نیاز داشتم کمی باد به سرم بخوره تا این دلواپسی و نگرانی از وجودم کم شه...!
الهه:::
اشکام پشت هم بی مهابا می ریخت
لعنتی الان باید شارژ گوشی تموم شه؟
حالا چه غلطی کنم؟
هق هق م بند نمی اومد
انگر شنیدن صدای دوباره ش دلتنگ ترم کرده بود
من خودم مقصر حال الانمم!
منی که با اعتماد کورکورانه زندگی و انتخاب کردم که فقط ظاهرش و دیده بودم.
با همون حال زارم بلند شدم و گوشی و زیرتخت پنهون کردم
و همین که کارم تموم شد صدای بالا و پایین شدن دستگیره در و شنیدم...!
سرم به سمت در چرخید
با چشمای ترسیده نگاهم به در بود و با یاداوری که در قفله نفس راحتی کشیدم
-الهه خانم
صدای خدمه بود
صدام می لرزید
-بله
-خانم در و باز کنید براتون قرص و آب آوردم
به سمت در رفتم
با هر قدمم کل وجودم درد می گرفت
سوزش صورت و لبم که زخم بود به کنار...!
در و باز کردم و دختر بیچاره با دیدنم انگار روح دیده!
دستش و رو قلبش گذاشت و دیدم که حس ترحم تو چشماش رنگ بست!
دوستان یه پارت طولانی نوشتم تا کمی جبران کرده باشم❤️
برای خوندن قسمت اول رمان #1 رو جستجوکنید.
این رمان زیبا رو هر روز در کانال دختر امروزی بخوانید 👇
@dokhtare_emruzzi