22

22


نگاه #22

هنگ جلو در ایستادم...

اونا نیست ؟

یعنی از من خوشش میاد ! اما واقعا جای خواهرشم براش !

برنگشتم سمتش 

دوباره صدام کرد 

پا تند کردم تو خونه

رو سری رو انداختم رو بندو دوئیدم بالا . دلم میخواست ازش متنفر باشم . اما نمیتونستم

یعنی اون حسش به من مثل برادر بزرگه ... یعنی هیچ احساس دیگه ای نداره

چقدر من احمقم میخوام به چی برسم ؟ 

برگشتم اتاقم

هیچکس نفهمیده بود چی شده

رو گوشیم مسیج اومد

- نگرانتم نگاه 

زود نوشتم

- نباش... من از پس خودم بر میام. مرسی که باهام صادق بودی 

دیگه چیزی نگفت 

بخش سر خوش مغزم مدام تکرار میکرد جواب نداد یعنی صادق نبود 

اما خفه اش کردمو سعی کردم به درس تمرکز کنم 

دیگه شده بودم یه نگاه متفاوت 

کسی که نمیخندید .

انقدر همیشه اخم داشتم بین ابروهام داشت خط می افتاد

اما دست خودم نبود

تو خنده هام یاد امیر همایون زنده میشدو من میخواستم فراموشش کنم 

یک ماهی گذشته بود 

خونه پدر بزرگ بودم 

تو حیاط قدم میزدم و کلمات انگلیسی رو حفظ میکردم که صدای آیفون اومد 

با همون اخم به در نگاه کردم

امیر اومد تو 

اول منو ندید . سریع خواستم نگاهمو ازش بگیرم که چشم تو چشم شدیم

سری به علامت سلام تکون دادمو رفتم سمت انتهای حیاط تا وقتی رد میشه ازش حسابی دور باشم . پشتم به در بودو داشتم دور میشدم که دیدم صدام کرد

Report Page