#22

#22


از ترس چشمامو محکم بسته بودم

دستمو از رو صورتم برداشتم و آروم چشمامو باز کردم

فضا تقریبا تاریک بود

هنوزم بدنم یخ کرده بود

سرجام نشستم...تو اتاقم نبودم

یه جای آشنا بود...جایی که قبلا دیدمش...

از جام بلند شدم و بی هدف راه افتادم

چند قدمی که رفتم پام رفت تو یه چاله

پام خیس شد

پامو آوردم بالا

دور و اطرافمو یه نگاه انداختم

صدای آبشار...چاله های آب...

توی تنگه بودم!!!

قدم هامو تند تر کردم و داد زدم

«لی لی... لی لی!!!!»

صدام توی محوطه اکو شد

«لی لی...آرا...آذر...!! من اینجام...!!»

صدام بازم اکو شد

بازم به راهم ادامه دادم

هوا گرگ و میش بود

از کنار دریاچه رد میشدم که سایه ای رو توی آب دیدم

رفتم سمتش

سایه از ته آب بود

نفسمو حبس کردم و سرمو بردم زیر آب

یه نور آبی زیر آب می‌درخشید

بیشتر رفتم توی آب و شنا کردم سمت پایین

سایه هرلحظه برام واضح تر میشد

یه مرد جوون بود!

با زنجیر بسته شده بود!!

شنا کردم سمتش

بهش نزدیک شده بودم که سفت شدن چیزی دور گردنمو حس کردم!

سعی کردم خودمو خلاص کنم ولی بی فایده بود!!

دست و پا میزدم که یهو به سمت بالا کشیده شدم...

سرمو از آب بیرون آوردم و نفس عمیقی کشیدم!

یه جلبک بلند دور گردنم بود!

به سمت خشکی کشیده شدم!

بزور جلبکو از دور گردنم باز کردم و پا به فرار گذاشتم

صدای قار قار کلاغی بلند شد

حینی که میدویدم پشت سرمو نگاه کردم

همون بود!

همون کلاغ!

دنبالم میکرد!

جیغ زدم و تا اونجایی که میتونستم دویدم

یه نور طلایی کوچیکی جلوم ظاهر شد

پری های راهنما!

دنبالش دویدم

پری با سرعت بالایی پرواز می‌کرد

از روی چند تا سنگ پریدم و چند باری افتادم

پری منو به یه چاله بزرگ کشوند

لبه چاله وایسادم و پشت سرمو نگاه کردم

کلاغ صدای عجیبی از خودش درآورد و حمله کرد سمتم!

قبل از اینکه بهم برسه پریدم تو چاله!

جیغی کشیدم و چشمامو باز کردم...

نفسام به شماره افتاده بود

دور و برمو نگاه کردم

مامان با قیافه وحشت زده بالا سرم بود

«آتوسا!!!! آتوسا دخترم توروخدا پاشو ببینم چی شده!!!»

نفس عمیقی کشیدم و خودمو جمع کردم

«یه کلاغ بود!!!»

«کلاغ؟»

آروم سرجام نشستم

«آره یه کلاغ بود برام سنگ پرت کرد و بهم حمله کرد!»

دستمو گوشه پیشونیم کشیدم...خون میومد

«خاک به سرم...دیگه چی سرجای خودش مونده!! همینو کم داشتیم که کلاغا بهمون حمله کنن که اینم اضافه شد!!!»

مامان کمکم کرد به تخت تکیه بدم

«پاشو دختر پاشو باباتو خبر کنم بریم شهر بیمارستانی چیزی!!!»

«مامان خوبم هیچیم نیست!!!»

«از سرت داره خون میاد!!!!»

«مامان جان خوبم!! یه زخم کوچیکه!!»

مامان سراسیمه پاشد

«برم سینا رو خبر کنم!!!»

متعجب نگاش کردم

«سینا واسه چی؟»

«داره پزشکی میخونه شاید یه چیزی حالیش بود شاید باندی چیزی بدبختی لازم داشت زخمت!!!»

مامان سریع چادر به سر کرد و با عجله رفت بیرون

هنوزم از اتفاقی که افتاده بود شکه بودم!

نمیدونم دقیقا داره چه اتفاقی میوفته ولی هرچی که هست میتونم بگم اصلا نشونه خوبی نیست!

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page