22

22

Behaaffarin

از شدت عصبانیت دلم میخواست داد بزنم.

به مادرم که خواب بود فکر کردم و سعی کردم خودم رو آروم کنم.

نباید یه نگرانی به نگرانی هاش اضافه کنم

گوشی رو کنار گذاشتم تا جواب آرش رو ندم.

با خودم گفتم:

اون همین رو میخواد... داره دروغ میگه...میخواد من رو به حرف بیاره..

برای پرت کردن حواسم باز رفتم سراغ دفترچه خاطرات:

بعد از یک ماه بالاخره اسکان موقت تموم شد و ما هشت نفر باید به اتاق جدیدمون که این بار هشت تا تخت داشت نقل مکان کردیم.

آخر هفته بود.

بچه های اصفهانی و شمالی چون فاصله تهران تا شهرشون خیلی کم بود، هر چهارشنبه میرفتن خونه هاشون و شنبه صبح برمیگشتن

ولی من و مریم نمیتونستیم این روتین رو در پیش بگیریم.

چون تا شهرمون در حد هزار کیلومتر فاصله بود

ولی اون روزاستثنا، خانواده مریم اومده بودن.

بهش کمک کردن و وسایل رو جابجا کردن و بعدش هم از اونجا رفتند.

من اصلا به خانوادم چیزی نگفته بودم

میدونستم اگه بگم مامانم حتما میاد، ولی نمیخواستم دردسر درست کنم

هم اتاقی شمالی هم سریع وسایل کمی که داشت رو جابجا کرد و توی اتاق جدید مستقر شد

من موندم و بچه های اصفهانی که وسایل نسبتا زیادی داشتیم.

 بچه های اصفهانی به همدیگه کمک میکردن ولی هیچکدوم به من کمکی نکردن.

تک تک وسایل رو خودم دست تنها از بلوک قبلی، به بلوک جدید جابجا کردم.

تشک من خوشخواب بود. مامانم فکر کرده بود تشک خوشخواب برای خوابگاه گزینه بهتریه

هیچوقت خوابگاه زندگی نکرده بود، پس نمیدونست چقد جابجایی این تشک سخته.

حتی اون شبای اسکان موقت، وقتی توی قرعه کشی اسم من درمیومد که روی زمین بخوابم، عزا میگرفتم. فقط به خاطر اینکه باید تشک سنگین رو جابجا میکردم..

آخر یه شب به مهسا که باید درجای من میخوابید گفتم:

-      اشکالی داره تشک رو جابجا نکنم و فقط ملحفه ی روی تشک هارو عوض کنیم؟ من روی تشک تو بخوابم و تو روی تشک من

خندید و جواب داد:

-      چه اشکالی میتونه داشته باشه؟ کی دوست نداره روی تشک خوشخواب بخوابه؟

و بعد از اون شب دیگه سختی جابجا کردن تشک رو تحمل نکردم!

برای جابجایی به اتاق جدید، وقتی هم اتاقی شمالیم دید به چه سختی دارم تشکم رو میارم، بهم کمک کرد و این تنها کمکی بود که از سمت هم اتاقی هام دریافت کردم.

حتی خانواده مریم که دوست صمیمی خانوادگی دایی پدرم بودم، هیچ کمکی نکردن

من هم از کسی توقعی نداشتم. با اینکه سن کمی داشتم ولی پدرم همیشه بهمون یاد داده بود روی پای خودمون بایستیم.

بالاخره اسباب کشی تموم شد و به بلوک جدید منتقل شدیم.

سه تا از بچه های اصفهانی برگشتن شهرشون. من موندم و هم اتاقی شمالی و دوتا از بچه های اصفهان

این بار دوتا اتاق داشتیم، یه اتاق خواب و یه اتاق مطالعه.

یه راهرو داشتیم که میز غذاخوری اونجا بود

آشپرخونه و سرویس بهداشتی و حمام

نسبت به اتاق قبلی جای خیلی بیشتری داشتیم و ذوق داشتم.

تا نصفه های شب اتاق رو تمیز کردیم و بعدش از خستگی بیهوش شدیم.

.

در حال خوندن دفنرچه خاطرات بودم که صدای اذان من رو به خودم آورد.

پیام آرش دوباره اومد توی ذهنم

"میدونستم.. برای همین ازت دور شدم.."

اگه دروغ نگه چی؟

اگه واقعا از قبل خبر داشته باشه؟

اصلا از کجا میدونسته؟

این سوال مثل خوره به جونم افتاده بود

حدس میزدم بعد همه ی کارهایی که کردم محاله آرش جواب سوالم رو بده

اما گوشی رو برداشتم تا ازش بپرسم

براش نوشتم:

  • از کجا میدونستی بچه مون رو سقط کردم؟

پیامم همون لحظه سین شد و آرش شروع به تایپ کرد...


Report Page