22

22

رمان آموروفیلیا دو جلدی

خودمو جمع کردم که سارا گفت 

- ادوارد بزار خودش این کارو میکنه

ادوارد عصبانی گفت 

- خودش دو ساعت میکشه تکون بخوره 

سارا یهو عصبانی شد و گفت

- اصلا برو بیرون ادوارد بزار کارمو کنم 

بازو ادواردو گرفت

ادوارد بر خلاف انتظارم صاف ایستاد

دست سارا پس زد و عصبانی رفت بیرون

در که بسته شد سارا گفت 

- سلام من سارا هستم . متخصص زنان . ادوارد اسمتو نگفت 

- امیلی ...

- خب امیلی تو هیچوقت از قرص ضد بارداری استفاده نکردی؟

با تکون سر گفتم نه و لب زدم 

- من دختر بودم .ابروهاش بالا پرد 

نگاهش رو سر تا پام چرخید و آروم گفت 

میشه شورتتو بیرون بیاری و دراز بکشی ؟

سر تکون دادم

ایستادم شورتمو بیرون آوردم.دراز کشیدم زانو هامو خم کردمو کمی پامو باز کردم 

سارا یه بالشت آوردو گفت 

باسنتو بده بالا 

با این کارم بالشتو گذاشت زیر باسن و کمرم 

پاهامو بیشتر باز کردو کیفشو کنارم باز کرد

دستکش دستش کردو شروع به معاینه کرد

نگران گفت

- امیلی... ادوارد اذیتت کرده؟ داخل واژنت زخمه 

با خجالت گفتم

- یکم ...

نفسشو با حرص بیرون داد 

چیزیو وارد کرد 

حس بدی بود

سوزشم بیشتر شد

کامل معاینه کردو گفت

- فعلا که علائم بارداری نداری . اما بهت آمپول میزنم که اگه احتمالا چیزی باشه سقط شه .‌‌ فقط بعدش نیاز به استراحت داری و نباید رابطه داشته باشین 

بلند شد

وسایلشو جنع کردو گفت

- امیلی هیچوقت تو دوران خون ریزی نذار ادوارد باهات از جلو رابطه داشته باشه

سر تکون دادم که سارا گفت 

برات آمپول عضلانی ضد بارداری مینویسم

اما هر سه ماه باید تمدیدش کنی . اوکی

سزی تکون دادمو سارا کیفشو بست

دستکش و دستمال های کثیفو داخل سطل زباله انداختو گفت 

- یه کرم هست میگم ادوارد برات بزنه 

بازم سر تکون دادم که سارا گفت

- هروقت خواستین بچه دار شین

یهو ادوارد با عصبانیت تو و گفت

- هیچوقت ...


یهو ادوارد با عصبانیت اومد تو و گفت

- هیچوقت ...

وقتی صورت عصبانی و به خون نشسته ادوارد رو دیدم ناخداگاه ترسیدم

خودمو جمع کردم که سارا گفت 

- - نپر وسط حرفم ادوارد... هر وقت خواستین بچه دار شین 

ادوارد دوباره با عصبانیت گفت

- من هیچوقت نمیخوام بچه دار شم ... این بحث تمومه 

سارا نفس کلافه یا بیرون داد

با تاسف سری برای ادوارد تکون دادو رو به من گفت 

- قبلش حتما باید آزمایش ... 

باز ادوارد پریدو گفت 

- مثل اینکه حرف منو نمیفهمی سارا ...

سارا با عصبانیت به ادوارد نگاه کردو گفت 

- آزمایش خون بدین ... همین .... بزار حرفم تموم شه من به خواست تو کاری ندارم وظیفه پزشکیمو اجرا میکنم

با این حرف کیفشو گرفتو از اتاق رفت بیرون 

ادوارد با حرص به من نگاه کرد 

انگار این رفتار سارا مصببش من بودم

رو پاشنه پا چرخیدو رفت بیرون 

زیر پتو کز کردمو گوشامو تیز کردم 

اما هیچی نمیشنیدم

بلاخره صدای در اومد 

منتظر بودم ادوارد بیاد

اما دوباره صدای در اومد و انقدر صبر کردم که خوابم برد 

دوباره با کنار رفتن پتو از روم بیدار شدم

تو اتاق تاریک هم عصبانیت ادوارد پیدا بود 

پامو باز کردو بی ملایمت کرم سردی رو رو انگشتش مالیدو به واژنم زد 

هینی گفتمو خودمو عقب کشیدم 

اما پاهامو گرفتو با عصبانیت گفت 

- وایسا کارم تموم شه... گند زدی به شبم 

دیگه تکون نخوردم

از بین پام بلند شدو گفت 

- دمر و بالشت بزار زیر دلت 

نگران گفتم 

- ادوارد ...

یهو داد زد

- یادت رفته چرا اینجائی امیلی ؟

خفه شدم کاملا 

با بغض چرخیدمو بالشت گذاشتم زیر دلم 

بدون دست زدن و نوازش ژل لوبریکنت پشتم ریختو بدون ملایمت کارشو شروع کرد 

دیگه جیغ نزدم 

فقط بی صدا اشک ریختم ...

واقعا نباید یادم میرفت چرا اینجام 

از زبان ادوارد :

خودمو خالی کردمو کنار امیلی دراز کشیدم 

حتی وقتی انقدر ازش عصبانی هستم هم بدنش برام لذت بخشه 

از اینکه جیغ و داد نکرد راضی بودم

اما ترجیح میدادم یکم برام آه بکشه 

بلند شدمو رفتم حمام 

بدنم حسابی خسته بود

دوست داشتم بخوابم

اما میدونستم امیلی داره گریه میکنه و اینجوری رو اعصابم

بود

از حمام اومدم بیرون

امیلی خواب بودی خبری از اشکش نبود

با خیال راحت لخت دراز کشیدمو خیلی زود خوابم برد

اما مدام خواب میدیدم بچه دار شدم 

عصبی از خواب پریدم

نور دم صبح افتاد تو اتاق

به ساعت نگاه کردم نزدیک هفت بود 

بلند شدم لباس پوشیدم امیلی هنوز تو حالت دیشبش خواب بود .

بی تفاوت بهش زدم بیرون اتاق.

 یه قهوه خودم خوردمو راه افتادم 

امروز خیلی کار داشتم 

ذهنمم درگیر آتیش سوزی بود 

اگه کار یکی از رغیبام باشه نابودشون میکنم 

از زبان امیلی :

با درد و کرختی بدنم بیدار شدم

میدونم حالا علاوه بر واژنم پشتمم نابود شده بود 

بدون خوردن چیزی رفتم تو وان آب کرمو ناخداگاه فقط اشک ریختم 

آب دیگه داشت سرد میشد که صدای زنگ در اومد

توجه نکردم

اما انقدر تکرار شد که به اجبار حوله حمام پوشیدمو رفتم پشت در 

از چشمی نگاه کردم

الکس همون پسری که دیروز اومده بود پیش ادوارد پشت در بود 

آروم و با تردید گفتم 

- ادوارد نیست ...

نیشخندی به چشمی در زدو گفت 

- میدونم عزیزم با خودت کار دارم


نیشخندی به چشمی در زدو گفت 

- میدونم عزیزم با خودت کار دارم 

سریع گفتم 

- من کاری ندارم 

با این حرف از چشمی فاصله گرفتم

ترسیده بودم

هیچوقت عزیزم گفتن یه مرد به من بی دلیل نبود 

الکس از پشت در گفت 

- نترس... به نفعته درو باز کنی حرف بزنیم 

از ترس داد زدم برو 

دوئیدم سمت اتاقو در اتاقم بستم تا صداش نیاد  

واقعا ترسیده بودم 

هیچ شماره ای از ادوارد نداشتم بهش خبر بدم 

صدای در دوباره اومدم 

انقدر زنگ درو زد که سرم داشت سوت میکشید 

بلاخره بیخیال شدو رفت 

داشتم از گشنگی ضعف میرفتم 

رفتم آشپزخونه و یکم نون تست برداشتم 

همینجور نون هارو خالی خوردم تا پس نیفتم 

تازه تونستم خونه رو ببینم

خونه بزرگی بود 

با کلی وسیله ها ودکوری های شیک 

کنجکاویم باز گل کردو یادم رفت چقدر درد دارم

وقتی هیچی برای از دست دادن نداشته باشی خیلی راحت میتونی تو لحظه ها غرق شی 

وقتی به خودم اومدم که سه ساعت بود داشتم تو خونه میگشتم

هیچ عکس یا وسیله شخصی تو خونه نبود

انگار ادوراد یا هر آدم دیگه ای اینجا زندگی نمیکرد

اگه یخچال پر نبود باور اینکه ادوارد واقا اینجا بوده برام سخت میشد 

برگشتم آشپزخونه

نمیدونستم ادوارد کی میاد یا اصلا برای شام میاد یا نه

من آَپزی بلد بودم تو یتیم خونه سه روز در هفته تو آشپزخونه باید کمک میکرد

برای همین خیلی چیزا بلد بودم

تصمیم گرفتم خوراک بیف درست کنم

تمام وسایلش تو آَپزخونه بودو شروع کردم

ساعت هفت عصر بود که خوراک حاضر شد

خبری از ادوارد نبود

پس میزو برای خودم چیدمو خوراکو گذاشتم روی میز

من آرزوم بود بتونم تو چنین آشپزخونه ای آشپزی کنم و غذایی که خودم دوست دارم درست کنمو بخورم 

درسته الان به عنوان عروسک جنسی ادوارد اینجا بودم...

اما خب...

برای من این بخش از زندگی بهتر از بهشت بود 

با این حرف لبخند بیخودی رو لبم نشست 

واقعا خوشحالی امیلی؟

خوشحالی که اینجا زندانی هستی و از جسمت استفاده میکنه ؟

عصبی سرمو تکون دادم تا این افکار از ذهنم پاک شه 

آره خوشحالم و دوست ندارم منطقم این خوشحالی حسیمو خراب کنه پس لطفا خفه شو

با این فکر منطقمو خاموش کردمو سعی کردم از غذام لذت ببرم 

از زبان ادوارد :

انقدر خسته بودم که تحمل یک دقیقه دیگه دفتر کارو نداشتم 

از دفتر کارم بیرون زدمو خواستم برم طبقه بالا استراحت کنم که یادم افتاد امیلی تو پنت هاوس برج آُمان هست 

لعنتی ... این دختر چرا هروقت هرجا من میخوام باشه نیست ...

باید با خودم میاوردمش ...

بی حوصله رفتم سمت پله ها که رایان سراسیمه اومد سمت من


بی حوصله رفتم سمت پله ها که رایان سراسیمه اومد سمت من 

قبل اینکه بهم برسه گفت

- قربان ... خانم مارتا اومدن امیلی رو ببینن 

پوفی کردمو گفتم

- باشه ... الان کجاست ؟

- تو دفتر من ... بگم بیان پیشتون؟

- نه خودم دارم میام 

حالا این مارتا رو باید چکار میکردم

بهش میگفتم امیلی رو برده جنسی خودم کردم ؟

عصبی تر و خسته تر از قبل شده بودم

وارد دفتر رایان شدم

خودش خواست وارد شه که گفتم

- برو بیرون رایان ... 

سریع رفت بیرونو درو بست 

مارتا با عصبانیت بلند شدو گفت

- چرا امیلی سر کارش نیست ادوارد ؟

- چون جای دیگه ای مشغوله 

ابروهاش بالا پریدو یکم آروم تر شدو گفت

- منظورت اینه شغل دیگه ای بهش دادی؟

- آره تقریبا

- یعنی چی؟

- یعنی بیخود نگرانی مارتا... خداحافظ 

با این حرف خواستم برگردم سمت در که بازومو گرفتو گفت

- جواب منو بده ادوارد... امیلی الان کجاست ؟

هیچ جوابی نداشتم

با سابقه درخشانم میدونستم حتی بگم امیلی اومده خونه من کار کنه میفهمه من دارم از امیلی استفاده جنسی میکنم و امیلی رو از من میگیره

برای همین گفتم 

- مارتا ... امیلی الان خونه منه ... اون دیگه لازم نیست کار کنه چون الان تقریبا دوست دختر منه 

ابرو های مارتا چنان بالا رفت که نزدیک بود به ریشه موهاش برسه 

اما یهو فاز عصبانیت گرفتو گفت 

- چی داری میگی ادوارد ... امیلی رو چکار کردی؟ تو اون دخترو به زور بردی خونه ات ؟

عصبانی گفتم 

- مارتا گوشات سنگین شده؟ گفتم اون دوست دختر منه پس با رضایت اومده خونه من 

دهنش باز و بسته شد 

با شوک گفت

- امکان نداره...

- چرا ؟

آب دهنشو غورت داد

اما چیزی نگفت 

یهو جدی شدو گفت 

- باید امیلی رو ببینم همین الان ادوارد همین الان 

با عصبانیت بیشتر از قبل گفتم 

- اگه بخواد بهت زنگ میزنه تا ببینیش 

بازم خواستم برم که مارتا دستمو گرفت 

با زوری که انتظارش نداشتم مانع رفتم شد 

با جدیت گفت 

- ادوارد کلارک اگه الان منو نبری پیش امیلی با مامور میام خونه ات . شک نکن این کارو میکنم ... 

با حرص نفسمو بیرون دادمو گفتم 

- لعنت به تو مارتا چرا انقدر یهو دیوونه میشی

با جدیت گفت

- چون با یه دیوونه طرفم

چند دقیقه تو سکوت به هم نگاه کردیمو عصبانی گفتم 

- امیلی تو خونه ام تو برج آسمانه ... ماشین آوردی یا با ماشین من میای؟


هر روز با هشتک #آمور اینک پارت رمان پیدا کنین

Report Page