22
رمان #دختر_بد
قسمت بیست و دوم
-به همین خیال باش...
لباش رو جمع می کنه و در حیاط پشت سرمون بسته میشه. سمت خونه اش میره و نمی خوام حرف زدنم باهاش رو به داخل خونه اش بکشونم و همین جا داخل حیاط خواسته ام رو مطرح میکنم:
-میشه بیای و هراتفاقی دیشب افتاده رو برای پارسا بگی؟ به خاطر حماقت جنابعالی باهم به مشکل خوردیم!
می چرخه و دست داخل جیبای شلوار سفید رنگش می کنه و انگار تمام ژستاش برام رو مخن.
-باشه، میام بهش می گم دوست دختر سابقم حالش بد شد و بردمش خونه ام و ...
باقی حرفش رو نصفه رها می کنه و قلبم تو حلقم تپش می کنه و منتظر می مونم تا ادامه اش رو بگه ولی می خنده و با چشمای ریز شده سرش رو سمتم می کشه.
- ادامه اش رو هم بگم بهش؟
با حرص و لای دندون می غرم:
- من آخرش یه روز تو رو می کشم... چیکار به رابطه ی من داری؟ تو تمومش کردی سه سال پیش...
-من تمومش کردم؟
سکوت می کنم چون نمی خوام اون روزای وحشتناک رو کالبدشکافی کنم و چون جوابی نمی گیره، دوباره سمت خونه حرکت می کنه و با بیخیالی دکم می کنه:
-تو که خوب بلدی دروغ بگی، برو یه دروغی بباف و آشتی کنید...
با حرص جیغ می کشم:
-نمی خوام دروغ بگم، می خوام باهاش صادق باشم...
سریع برمی گرده سمتم و سرم داد می کشه:
-تو یه ذره شرم و حیا نداری دختر؟ با تو قول و قرار ازدواج گذاشته و تو رستوران با یکی دیگه دل و قلوه می ده و اونوقت تو اینطوری باید برای یشب بیرون بودن باید جواب پس بدی؟ غرور نداری؟
-آره غرور ندارم؛ پارسا رو دوست دارم و نمی خوام از دستش بدم...
-چه دوست داشتن مسخره ای...
بیخیال کلنجار رفتن باهاش می شم و حرف آخرم رو می زنم.
-میای حقیقت رو بهش بگی یا نه؟
-نوچ؛ مگه مغز خر خوردم؟ اگرم بیام همه ی حقیقتومیگم که شامل اون چهارسالم می شه...
لاکپشت تو دستم وول می خوره و حرصی از هردوتاشون، لاکپشت رو تو بغلش می چسبونم و به محضی که میگیردش، محکم به ساق پاش لگد می زنم:
-به درک... برو جهنم...
سمت درمیام و پشت سرم داد می کشه: این چیه...
درو پشت سرم میکوبم و با روشن کردن ماشینم، دوباره آواره می شم و طرفای نیمه شب، خونه می رسم.
گوشیم روروشن می کنم و هیچ تماس و پیام از دست رفته ای از پارسا ندارم. سعید و آذر خوابیدند و فقط پیامی از آذر دارم که نوشته:
«پارسا دوساعته جلوی در منتظرته، کدوم گوری؟»
اول طردم می کنه و با بی اعتمادی عذابم می ده و حالا انتظارم رو می کشیده؟
چه منطقی داره این بشر، ندانم...
می دونم از امیر آبی برام گرم نمیشه و باید خودم کاری کنم.
لبه ی تخت می شینم و باز تنها مرهمم گریه هام می شه تا شاید عقده از گلوم خالی بشه و بتونم درست فکر کنم. در اتاق تقه ای میخوره و آذر، آروم داخل میاد و کنارم می شینه.
شونه ام رو ماساژ می ده و آه می کشه. دوستی که اگرچه هفت جد غریبه است، ولی از هم خونای خودم بیشتر برام زحمت کشیده و حالا که دلم پراز عقده است، برای شنیدن کنارم نشسته.
-چرا من آذر؟ چرا با من اینطوری میشه؟ فقط دارم تلاش می کنم زندگی ام مثل مامانم نشه، چرا هربار این بلا سرم میاد؟ گناه و خطای من چیه این وسط؟ من که با هردوشون صادق بودم، چرا نمی فهمن منو؟ یعنی نباید خود واقعی ام باشم؟ دروغ بگم، تظاهر کنم خوب می شه؟
نویسنده : یغما
ادامه دارد...