سهشنبهای تابستانی که پس ذهنم مانده است
آتوسا افشین نویدداستان اول: برای بزرگسالها فقط دو بار کلاس داستاننویسی برگزار کردم و هر دو بار به جلسه سوم نرسیده پشیمان شدم. گروهی از نوجوانهایی که با من مینوشتند حالا به دانشگاه رسیدهاند. چند روز با خودم کلنجار رفتم تا حاضر شدم برای آخرین بار یک دوره ده جلسهای دیگر برایشان بگذارم. هجده و نوزده سالهاند. از شادی دوران نوجوانی خبری نیست. کمتر مینویسیم، بیشتر حرف میزنیم. لابهلای حرفها یکی میگوید: «میدونید دلم چی میخواد؟ مرد اون کاره. نه اینکه بری تو مهمونی بشینی تا مخت رو بزنه یا حتی تو مخش رو بزنی. نه اینکه براش وقت بذاری. اینجوری نه. دم دستی. سه سوتی. کنار خیابون بوق بزنی بگی چند. به همین راحتی. دوست دارم پولش رو بدم. به هر کی میگم میگه خیلی بیشعوری. من بیشعورم؟» به نظر من نیست. یکی از تیزترینهای کلاسم بوده و هست. میفهمم از چه چیز حرف میزند. مسئله، مسئله قدرت است. داشتن قدرتی معادل مردان، قدرت خرید لذت، قدرت تعریف کردن شکل لذت، قدرت بازی کردن با چیزی به نام لذت. آنقدر میشناسمش که بدانم آنچه میگوید بیشتر مابهازایی از انتزاع کسب قدرت برابر با مردان است تا چیز دیگر. حق بازی در زمین مردان با قوانین دنیای مردان. اگر نقدی بر این رفتار «خرید لذت» وارد است - که به نظر من وارد است- نه بر شکل زنانه آن که بر نظام جا افتاده و حتی طبیعیجلوه داده شده در دنیای مردان است. بحث بر سر بیشعوری یا بیاخلاقی میگردد که آن یکی کمی دیرتر میرسد. داستانش را ننوشته. قبل از آنکه بپرسم چرا خودش جواب میدهد: «خانم دلیل صد در صد قابل قبول دارم. من این هفته تو عیش غرق بودم و عیش بر هر چیزی مقدم است» بعد از کلاس ماجرا را برای دوستانش تعریف میکند. من از جایی میشنوم. گفتوها هیج شباهتی به گفتگوی دخترهای بیست سال پیش ندارد. مخش رو زدی؟ … نه بابا! ای ول … یه لحظه فکر کرد میخوام بهش تجاوز کنم … بهش گفتم فقط … یعنی حالم الان همین رو میخواد، نه اینکه.… حرفهایشان مرا به دوران مدرسه میبرد. سال اول دبیرستان به دفتر مدرسه احضار شدم. دلیلش گزارش جاسوس کلاس ( به روایت ما بچهها) یا همان مبصر ویژه ( به روایت بخش مدیریت) بود در خصوص همکلاسی من. «نامبرده سر کلاس حواسش نیست و دیده شده کنار دفترش قلب تیرخورده میکشد.» ناظم مدرسه گفت من برای همکاری به قصد نجات همکلاسیام از منجلاب تباهی دعوت به همکاری شدهام چون میتوانم نجاتبخش باشم. آنچه از من میخواستند این بود که به بغلدستی نزدیک شوم و جزییات ماجرای قلب تیرخورده را بیرون بکشم. نام طرف، سنش، میزان رابطه، زمان شروعش، محل قرارها. آخری از همه مهمتر بود. سکوت من برایم به قیمت یک نمره انضباط تمام شد. بغل دستی، جد و آبادش را مدرسه خواستند. هفت سال بعد که دیدمش پرسیدم: «حالا طرف به دردسرش میارزید یا نه؟» بغل دستی شانههایش را بالا انداخت: «نمیدونم مزاحم تلفنی بود، هیچوقت ندیدمش. یه بار بهم گفت بریم بیرون من دستت رو بگیرم زیر درختا راه بریم منم عاشقش شدم.»
داستان دوم: همان سهشنبه ناهار مهمان جمعی از زنان هفتاد تا هشتاد سالهام. ناهار چلو کباب است. دو دیس برنج و دو دیس کبابهای لقمه.ع از یک سر میز میگوید: «نفری چند سیخه». ب که لیوانش را بالا گرفته تا برایش نوشابه بریزم جواب میدهد: «تو بیا منم بخور، اصلا بیشتر از یه سیخ جا داری مگه؟» ف ادامه حرف را میگیرد: «بابا جا هم داشته باشیم نباید بخوریم هم گوشت قرمز و هم چرب و». س شاکی میشود. «باز تو شروع کردی. هر کی هر چی دلش میخواد بخوره. اصلا تو سن ما دیگه هر کی هر کاری دلش میخواد باس بکنه. مگه چقد از عمرمون مونده؟» ع دوباره وارد میدان میشود: «هر کاری؟». س تایید میکند: «هر کاری». ب اخمهایش توی هم میرود و به ع میگوید: «باز شروع نکنیا». ع صاف و قبراق سر جایش وولی میخورد: « چرا نکنم. من دوست پسر میخوام. نه از این پیرمردا که نه گوششون میشنوه، نه کمر دارن چمدون بلند کنن. من یه دوست پسر جوون میخوام باهاش برم سفر». ف ابروهایش را بالا میاندازد: «نیز خیلی هم پر و پا داری میتونی راه بری؟ چه خوش اشتها.» س صدایش را بالا میبرد: «سفر که بهانهس. اصلش رو بگو. بگو من بوس میخوام.» و بحث بالا میگیرد. هر کدام از ناکامیهای جوانی میگویند و بوسههایی که هرگز گرفته نشده. داستان تکراریست اما نه همهاش. قصه زنان هفتاد ساله با حسرت تمام نمیشود با یک خواست تمام میشود. آنها سهمشان را از زندگی میخواهند. هر چند دیر، هر چند کم و محرکشان دخترانشان و نوههای دخترشان است که سهمشان را به ضرب و زور هم که شده گرفتهاند و دنیایشان با دنیایی که آنها آنرا زیستهاند زمین تا آسمان تفاوت دارد.
داستان سوم: موبایلم دو بیب پیاپی میزند. یعنی ایمیل دارم. تا تمام شدن ناهار صبر میکنم. دلم نمیخواهد چیزی از گفتگوها را از دست بدهم. گفتگوها دوباره حول درست کردن دسر فلان و بهمان که میگردد سراغ موبایلم میروم. ایمیل از ناشرم است. نوشته کتاب آماده ارسال به ارشاد میشود و ممنون از شما که همکاری کردید و زدید و بریدید که آنجا گیر نکند و رویمان سیاه، نگاهی بیندازید به دو سه مورد باقی مانده، باشد که مجوز بگیرد. فکر میکنم مگر هنوز چیزی مانده که درش دست نبرده باشم و به آنچه با جان و دل نوشتهام گند نزده باشم. هایلاتها لابهلای صفحات بالا میآید. گوزیدم اولین کلمهایست که توصیه به عوض کردنش میشود. و بعد بغل، بغلش کردم. بغلم کرد. و بالاخره چند جایی که پای یک لب درمیان است. حتی لبی که در حال بوسه نیست، فقط لب است. همین. برای ناشر مینویسم: «اینها بماند همان شیر پاک خورده رویش خط بکشد.» ناشر بلافاصله میگوید «هر چه شما بگویید». دلم میخواهد برایش بنویسم مشکل اینجاست که ما اصلا چیزی نمیگوییم. اصلا حرفی نمیزنیم. یعنی حرفی که معنادار باشد نمیزنیم. حرف معنادار، نوشتن از این دو نسلیست که من نسل میانهشان هستم.
از آن سهشنبه هر وقت به نسل قبلم و بعدم و آن لب و بغلی که انتر و منترمان کرده فکر میکنم، حس سبکی تلخ مضطربکنندهای به سراغم میآید. اینکه نمیتوانم/نباید/ نمیشود از آنچه بر ذهن و جسم ما میرود بنویسم تلخ است. با اینحال فکر میکنم زنان در این سرزمین راهشان را به سهمگیری از آنچه در حیطه قدرت مردان بوده باز کردهاند. نه فقط باز کردهاند که به تاخت میروند. اینها برای یک نسل دستاورد بزرگیست. مفتخرم که نسل واسط این پرش بلند بودهام و این مفتخر بودن سبکم میکند. میماند آن اضطراب لعنتی. فکر میکنم برای فهم آنچه در حال تجربهاش هستیم باید حرف بزنیم. سوال آیا من بیشعور هستم سوال کوچکی نیست. سوالیست که جوابش چارچوبهای نظام اخلاقی نوین را میسازد. نظام اخلاقی دنیای جدید که در آن زندگی میکنیم و اگر حرف نزنیم چطور این نظام جدید را بسازیم و اگر نسازیم در فقدان اخلاقیات عمومی آیا پرشهایمان ما را به ساخت دنیایی بهتر خواهد برد یا نه.