219

219

ال ای. پرستو.س

بازم مهرو دیدم

خشک سر جام ایستادمو بلند طوری که خاتون بشنوه گفتم 

- میشه شماره مهسا رو به من بدین ؟

تصویر مهرو از داخل قطره های آب محو شد و برگشتم سمت خاتون

متعجب خیره به من بودو گفت

- مهسا خواهر مهرو؟!

سری تکون دادمو گفتم

- بله ... باید ازش کمک بگیرم

- اما فکر نکنم اون بهت کمک کنه عزیزم

حق با خاتون بود

اما راه دیگه ای نداشتم

برای همین گفتم

- باید سعی خودمو بکنم

با این حرف من خاتون به سمت میز تلفن رفت

دفترچه کوچیک کنارشو باز کردو گفت

-شماره موبایلش اینه... با تلفن خونه زنگ بزن چون شماره های غریبه رو جواب نمیده .

تشکر کردمو دفترچه رو ازش گرفتم

بدون مکث و قبل از اینکه پشیمون بشم زنگ زدم

با شنیدن الو مهسا سریع گفتم

- سلام... بخاطر مهرو باید ببینمت 

مکث کرد

طوری که فکر کردم قطع شده 

اما یهو گفت 

- تو اِل آی هستی؟

- آره ... از مهرو یه پیغام دارم برات

یهو داد زد

- تو فکر کردی کی هستی که اسم خواهر منو به زبون می...

نذاشتم حرفش تموم شه و با عصبانیت گفتم

- من نماینده پورسفونه ، ملکه ارواح هستم ...

ویهان :::::::

مازیار و بهار روی ایون ایستاده بودنو در حال بحث بودن 

تا متوجه من شدن بحثو قطع کردمو به من نگاه کردن

هر دو عصبانی و سرخ بودن

تبدیل به انسان شدمو از پله ها بالا رفتم که بهاره گفت

- سلام رئیس .. زود اومدی ... 

- سلام... بحثتون سر چی بود ؟

مازیار سریع گفت

- هیچی ... مهم نبود

- برای همین هر دوتاتون انقدر سرخ شدین 

هر دو نفسشونو با حرص بیرون دادنو بهاره گفت 

- یه اختلاف نظر مثل همیشه بود... مهم نیست

مازیار و بهاره از بچگی با هم بحث و کل کل داشتن

برای همین دیگه چیزی نپرسیدم

وارد ساختمون شدمو گفتم

- باشه ... حالا برین سر کار هاتون...

هر دو سریع پراکنده شدنو به سمت کتابخونه رفتم

مشغول کتاب ها شدم تا جواب سوالمو پیدا کنم

اما هرچی بیشتر میگشتم کمتر موفق بودم

هیچ چیزی راجع به دوربین های عکس برداری قدیمی و فیلم های نگاتیو پیدا نمیردم

تقه ای به در خوردو مازیار اومد داخل و گفت 

- دفتر مکاتبات من پیش تو نیست رئیس؟

سوالی نگاهش کردمو گفتم 

- نه چرا پیش من باشه 

به میزم اشاره کردمو گفتم

- نامه هارو تو برداشتی؟

ابروهاش بالا رفتو گفت 

- نه ... از دیروز که نامه هارو دیروز بهت دادم دیگه ندیدم 

نفسمو کلافه بیرون دادمو گفتم

- برو از بهاره بپرس ببین پیش اون نیست ؟

قیافه اش تو هم رفتو گفت 

- رفته بیرون ...

سری تکون دادمو مازیار خواست بره که گفتم 

- صبح دوتا خوناشام تو مرز دیدم

مکث کردو برگشت سمتم که گفتم 

- چیزی شبیه به دوربین دستشون بود ... دوربین قدیمی و بزرگ... اون نگاتیو هارو یادته ؟

مازیار سری تکون داد که گفتم 

- معلوم نیست چی تو سر این عوضیاست 

مازیار متفکر گفت 

- همه عکس ها به ظاهر این اطراف بود نه ؟

سری تکون دادمو گفتم

- باید از اون نگاتیو ها و عکس ها چندتا نمونه برمیداشتیم... مازیار نیشش تا بناگوش باز شدو گفت 

- من برداشتم رئیس ...

https://instagram.com/panjrekhiyal?igshid=1j9ubvz2mvfw4

Report Page