218
دکتر اب پاکی رو ریخت رو دستمونو گفت امپول نمیده
غزل از شدت گریه حالش داشت بد میشد زیر بغلشو گرفتم و تا ماشین یزدان بردم
یزدان زود پیاده شدوکمکش کرد بشینه توماشین
به من نگاه کردو گفت
_....چیشد
درو بستم و به کاپوت تکبه دادم
+....گفت امپول نمیده وقت نداره یزدان باید زودتر یه فکری کرد
کلافه ته ریش نامرتبشو دست کشیدو گفت
_....چه فکری ؟ من دیگه دارم دیوونه میشم بخدا اگه عاشقش نبودم ولش میکردم میرفتم
+....بیابریم خونه امیر فکرامونو روهم بریزیم ببینیم چیکار میشه کرد ؟!
یزدان چندتا ابمیوه خرید و بزور داد به غزل ک بخوره
ناهار زرشک پلو بامرغ درست کردم هرچندهیچکدوممون اشتها نداشتیم
ولی درحدی که ضعف نکنبم چندتا قاشق خوردیم
یزدان غزلو برد تواتاق تاباهاش حرف بزنه
ظرفا رو جمع کردم و منم برگشتم داخل اتاق
امیر پیام داده بود
"....یزدان بهم گفت چیشده!صبر کنین بیام خونه بشینیم باهم یه فکری بکنیم..."
فقط براش نوشتم باشه و سعی کردم بخابم
وقتی بیدار شدم امیر اومده بود وکنارم دراز کشیده بود دستمو بین موهاش فرو کردم و گوشه لبشو بوسیدم
_...سلام بیدار شدی ؟
+...آره کی اومدی ؟
_....خیلی وقت نیست بچها کجان؟
+...رفتن تواتاق حرف بزنن
مکث کردم و گفتم
+...امیر من هنوزم نمیدونم غزل کیه اگه این بچه از یزدان نیست پس چرا داره کمکش میکنه؟