214

214

ال ای به قلم پرستو.س

سلام دوستان. قبل از پارت امروز خدمتتون باید یه چیزی رو بگم که میدونم بی تابی شما هزیزان از علاقه شما به رمان هست اما چون رمان آنلاین هست نمیشه که با عجله از بعضی قسمت ها بگذریم و جزئیات مهمو فراموش کنیم که . بعضی دوستان پیام میدن بسه از احساس کاراکتر ها نگو ! در حالی که این احساسه ماست که پشت تمام تصمیمات مهمه پس باید احساسات واضح و پر رنگ بشه ، کشمکش های درونی بیان بشه تا تصمیمات مهم معنا بگیره . این توضیحاتو گفتم تا با دقت و توجه بیشتری مطالعه کنین اونوقت خودتون متوجه میشین که برای لذت بردن از چیزی همیشه نباید دنبال یه مفهوم ثابت باشین.

مرسی از همراهی و محبتتون

اینم پارت جدید


ال آی :::::: 

با صدای کوبیده شدن چیزی از خواب پریدم

ناخداگاه نشستم رو تخت

اولین چیزی که دیدم ویهان بود کنار پنجره 

نور صبح تا حدودی اتاقو روشن کرده بودو بدن لخت ویهان نشون میداد تازه بیدار شده ...

نگاهم روی دست ویهان افتاد...

مشتشو به دیوار کوبیده بودو گچ دیوار اطراف دستش کمی فشرده شده بود

ویهان دستشو برداشتو رد خون دستش رو دیوار پیدا شد 

قلبم یخ شد

اولین چیزی که از ذهنم گذشت حرف آذرخش بود...

کنار هم کنترل قدرتتون سخت تره ...

 با نگرانی گفتم

- ویهان ؟ 

تو افکار خودش بودو با صدای من سریع برگشت به سمتم 

چشم هاش فوق العاده غمگین بود 

آروم گفت

- بیدارت کردم ؟ 

به دستش نگاه کردمو گفتم

- به خودت آسیب زدی ویهان ...

نگاهش افتاد به دیتش

انگار متوجه اش نشده بود

نفس کلافه ای بیرون دادو اومد سمت تخت

از روی پاتختی دو برگ دستمال گرفتو رد خون رو دستشو پاک کرد

پشتش به من بود 

با همون لحن کلافه و غمگین گفت

- مهرو بهت چی گفت ؟

پس باز هم عذاب وجدان مهرو بود که عصبیش کرده بود 

دستمو رو بازوش کشیدمو گفتم

- ویهان... باید با مهسا صحبت کنم... مهرو اینو از من خواسته ...

بازم نگاهم نکرد 

نفس سنگینی بیرون دادو گفت

- اون نمیاد با تو حرف بزنه ...

- شمارشو بهم بده... این خواست خواهرشه ...

ویهان مکث کرد 

منتظر فقط نگاهش کردم

بلاخره سری تکون دادو گفت 

- باشه برات میفرستم

با این حرف بلند شد 

به سمت کمد لباس ها رفتو گفت

- تو بخواب ساعت تازه شیش شده 

همچنان نگاهم نمیکرد

دوست نداشتم بره 

اما نمیدونستم چطور بگم 

با تردید گفتم

- کاش تو هم یکم دیگه میخوابیدی...

امیدوار بودم با این حرفم متوجه خواسته ام و احساسم بشه 

اما بازم نگاهم نکردو گفت

- باید برم ال آی ... خیلی همه چی بهم ریخته ... 

تو سکوت نگاهش کردم که لباس پوشید 

بلاخره نگاهم کرد

چشم های غمگینش تو نگاهم چرخید

نور دم صبح صورت ویهانو خسته تر از قبل نشون میداد

نگاهشو از من گرفت

خیره به پنجره گفت

- معذرت میخوام ال ای...

سریع گفتم

- چرا؟ 

به سمت در رفت و با لحن غمگینی گفت

- چون نمیتونم پیشت بمونم

قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم از در رفت بیرونو در بست ...

من موندم و این حجم خالی اتاق ...

پس فهمید میخوام بمونه ...

حسم فهمید ...

اما ...

نموند ...

ویهان :::::::

عصبی از پله ها رفتم پائین 

کلافه بودم...

داشتم دیوونه میشدم...

امروز اولین صبح ما بود

صبحی که باید برای ال ای یه خاطره شیرین میساختم

اما نمیتونستم پیشش بمونم

نمیتونستم کنارش بمونمو خودمو کنترل کنم

گرگم براش هنوز گرسنه بودو قلبم بیتابش ...

دوشت داشتم برگردم رو تختو گرمای ملایم بدنشو حس کنم.

دوست داشتم تا فرصت هست دوباره کامل حسش کنم ... 

اما همه اینا با چاشنی عذاب وجدان به جای شیرین بودن تلخ میشد 

تلخ تر از زهر ...

از خونه زدم بیرونو هوای صبحو نفس عمیق کشیدم 

من یه زندگیو نابود کردم

چطور میتونستم حالا انقدر راحت لذت ببرم ...

از پله ها پائین رفتمو اجازه دادم گرگ درونم خارج شه 

شاید دوئیدن تو جنگل حالمو بهتر میکرد

گرگم ریه هاشو از هوای تازه پر کرد

اون عذاب وجدان منو نمیفهمید ...

مثل وقتی که منطقمو برای نشون کردن مهرو نمیفهمید ...

ریه هامو از هوا خالی کردمو اینبار که نفس گرفتم عطر مهرو ریه هامو پر کرد

Report Page