213

213


دختر امروزی 

به قلم نارسیس 

پارت 213

آدرس پیج اینستاگرام :


narsis. romance

دستم و پس کشیدم و منتظر موندم برای منم غذا بکشن که اینبار مادرش گفت:

-کسی براش غذا نکشه، دختری که از فرهنگ ما نیست همون بهتر که مثل یه خدمه باهاش رفتار شه!

اون لحظه حس بدی داشتم!

بغض تو گلوم هر لحظه بزرگتر می شد

دستم که تو هوا معلق بود و عقب کشیدم و رو پاهام مشت شد!

کافی بود یه حرف دیگه بشنوم و بغضم مثل ترکیدن ترکیدن یه بمب منفجر شه!

اعصابم ضعیف شده بود

حالم خراب بود

اوضاعم بهم ریخته بود

-غذات و بخور، به اندازه کافی امروز بی نزاکتی ازت دیدم!

لحن صداش رعشه به تنم می نداخت

یه استبداد و حاکمیت خاصی تو صداش بود

نگاهم و به میلاد دادم

دیگه اثری از بیخیالی نبود

چهره اش درهم بود

به زور برای خودم کمی غذا کشیدم

مگه از گلوم پایین می رفت؟

سرم پایین بود و با گوله بغض تو گلوم کلنجار می رفتم که صدای پچ پچ ملینا و میلاد رو شنیدم

حتی دلم نمی خواست سرم و بالا بگیرم و ببینمش!

چون می دونستم یه لبخند پهن و بزرگ از پیروزی ضایع کردن من رو صورتش نشسته

تو دلم آه کشیدم و تا پایان غذا خوردن بقیه سر میز موندم

همینکه مادر میلاد از جاش بلند شد

قاشقم و رها کردم

مادرش به سمت مبل های نشیمن رفت و همزمان گفت:

-میلاد بیا کارت دارم

من سرجام خشک موندم

کجا می رفتم؟ چیکار میکردم!

میلاد "چشم" گفت و بلند شد

چشمم به ملینا افتاد

پشت دوتا دستاش و زیر چونش گذاشته بود و با یه لبخند تماشام می کرد

از اون مدل لبخندا که یعنی تازه اولشه الهه! قراره بیشتر از اینا سرت بلا بیاریم!

واقعا دیگه باید یکاری می کردم

باید یه راه فرار جور می کردم

میلاد از کنارم رد شد و صدای زمزمه ش و شنیدم:

-برو بالا

من هم از خدا خواسته نگاه پرنفرتم و حواله خواهرش کردم و راه اتاق میلاد و پیش گرفتم

به اتاقش که رسیدم در و بستم و به سد اشکام اجازه شکستن دادم!

حال دلم خراب بود

تو زندگیم هیچ وقت انقدر تحقیر نشدم

حتی اون زمان که زن علی بودم هم مادرش تا این اندازه بد نبود

درسته خیلی وقتا با من بد بود یا بهتر بگم همیشه با من بد بود

ولی تا این اندازه وقاحت؟! نه!

نیم ساعتی گذشت و با تکون خوردن دستگیره در اتاق، تکونی به خودم دادم

چون پشت در نشسته بودم

باریکه ی کوچکی از در که باز شد به کمرم اصابت کرد

-صبر کن میلاد

بدن بی رمقم و بلند کردم و کنار رفتم

در باز شد و میلاد عصبانی وارد شد

-حاضر شو بریم

نمی دونستم اون لحظه خوشحال باشم یا دلگیر که درمقابل توهین های مادرش سکوت کرد

ولی ترجیح دادم به جای شکایت و گلایه بی خود کاری و که گفت و انجام بدم تا از این خونه جهنمی هر چه زودتر نجات پیدا کنم

هیچ حرفی نزدم

لباسم و پوشیدم و رو به روش اماده ایستادم

تو فکر بود

یه جایی دور از اینجا

باز ترس به سراغم اومد

نکنه باز رفته تو افکار درهمش و باز روانی بازی در بیاره!

چشمای وحشت زده م روش بود که به خودش اومد

لبخندش و که دیدم نفس راحت کشیدم

دستش و پشت کمرم گذاشت

با هم از اتاق بیرون رفتیم

تو راه پله ملینا رو دیدیم

-میلاد کجا می ری؟ 

میلاد بی توجه به خواهرش راهش و ادامه داد

ملینا خودش و به میلاد چسبوند و از دستش آویزون شد

-میلاد جونم تو رو خدا امشب و بمون، تو مهمونی امشب من روت حساب کردم

صداش پرخواهش شد:


-میلاد تو رو جون من!


میلاد توقف کرد

نگرانی به سراغم اومد

نکنه خام حرفای خواهرش شه!

ولی وقتی صدا و لحن کلافه ی میلاد و شنیدم ته دلم قرص شد:

-هروقت یاد گرفتین به من و انتخابم احترام بذارید من و دوباره تو این خونه می بینین!

نگاه عصبی ملینا رو من افتاد

-به خاطر این هرزه داری می ری؟

گفت و همزمان کف دست میلاد رو گونه ملینا نشست!

من شوکه موندم!

ملینا وحشت کرد!

انگار توقع همچین رفتاری از میلاد نداشت

نگاهش پر از کینه شد و قطره اشکی که رو گونش نشست و پس زد و با سرعت از پله ها بالا رفت

نمی تونستم خوشحالی ته دلم و انکار کنم

بالاخره میلاد یه قدم برام برداشت


درسته خودم بارها ازش روانی بازی دیدم

ولی خب تو اوج ناامیدی دیدن کورسوی نور هم دلت و گرم می کنه

انگشتای دستم دور بازوش گره شد

دوش به دوش میلاد قدم برداشتم و از خونه جهنمی بیرون رفتیم...!


دخترا سلام، پارت امروزتون و طولانی نوشتم و میدونم باز هم جبران این روزهای بی پارتی رو نمیکنه. ولی باور کنید حال و روزم اصلا مناسب نیست، شرایط جسمیم روز به روز بد و بدتر می شه و تنها خوردن قرص و مسکن که کمی ارومم میکنه که اون هم از بس ذهنم خسته و درمونده میشه اصلا توان فکر کردن و نوشتن برام باقی نمیذاره. امیدوارم همتون تنتون سلامت باشه❤️


برای خوندن قسمت اول رمان #1 رو جستجو‌کنید.

این رمان زیبا رو هر روز در کانال دختر امروزی بخوانید 👇


@dokhtare_emruzzi

Report Page