213
دوباره نگاهم کردو پرسید
- میشه رو اون کاناپه دراز بکشی
سر تکون دادمو بلند شدم
رو کاناپه ای که گفت دراز کشیدم
صدای در اتاق اومدو محمد رو کاناپله رو به روئی نشست و گفت
- خب... سیاوش هم رفت بیرون... میخوام دیگه راحت باشی
- راحت بودم
- میدونم... راحت تر
چیزی نگفتم که پرسید
- کنار سیاوش چه حسی داری آرام ؟ ترس ؟ اضطراب ؟ آرامش؟
- شاید خننده دار باشه اما هر سه
- لبخندی زدو گفت
- نه خنده دار نیست.. اما بیشتر کدومه ؟
- راستش سیاوش منو گاهی می ترسونه و گاهی مضطرب میکنه... اما با وجود همه اینا من واقعا فقط کنار خودش آروم میشم
محمد لبخندی زدو یادداشت کرد
دوباره پرسید
- شده خواب بدی از رابطه با سیاوش ببینی؟
- فکر کنم
- منظورت چیه ؟
تردید داشتمو گفتم
- من خواب هام خیلی یادم نمیمونه اما یه بار خواب دیدم سیاوش با وسایلی که من دوست ندارم منتظر منه
سری تکون دادو گفت
- آسیب هم زد بهت؟ تو خواب منظورمه
- نه
- خوبه...
بازم چیزی یادداشت کردو پرسید
- سه تا مسیر برای رسیدن به خونه داری... یکی پیاده و پر از مناظر قشنگ. یکی با دوچرخه و محیط لذت بخش . سومی با ماشین و راه کوتاه اما بدون منظره
ناخداگاه پرسیدم
- با ماشین یعنی راننده خودم باشم ؟
محمد چیزی یاد داشت کردو گفت
- آره .
- ترجیح میدم پیاده برم
لبخندی زدو باز یادداشت کردو پرسید
- از سیاوش تو رختخواب راضی هستی؟
تنم داغ شدو با خجالت گفتم
- ما خیلی جلو نرفیتم
ابروهاش بالا پرید
انگار از سیاوش چنین انتظاری نداشت
آروم گفت
- تا همونجا که جلو رفتین
نگاهمو ازش گرفتمو گفتم
- بله راضیم
- چقدر ؟
این سوال هاش کلافه ام میکرد
با دو دلی گفتم
- منظورتون چیه چقدر ؟
- چقدر راضی هستی آرام؟ دوست داری طور دیگه بود ؟ مدل دیگه ای هست که برات جالب تر باشه؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم
- نمیدونم... سیاوش اولین تجربه منه... من فقط میتونم بگم بهم حس خوبی میده . نمیتونم مقایسه کنم
ابروهاش بالا بود
اما سر تکون دادو یاد داشت کرد
دوباره پرسید
- لباس هاتو چطور انتخاب میکنی ؟ با سلیقه فقط خودت یا برات نظر خانواده یا سیاوش مهمه
- ترکیب نظرات و سلیقه همه
- شده برای چیزی تو زندگی بجنگی؟ مثلا برای رفتن به یه جشن یا مهمونی؟
- تلاش کردم اما خب ... نجنگیدم
- کلا تو زندگیت برای چیزی جنگیدی؟
مکث کردمو گفتم
- جز سیاوش نه
با این حرفم محمد لبخند زد و به چیزی پشت سرم نگاه کرد
ناخداگاه برگشتم سمت نگاهش
سیاوش اونجا بود
پشت در ...
باورم نمیشد ... سیاوش تمام مدت اونجا بود ...
لبخندی به من زدو گفت
- مرسی
ترکیب احساسات مختلف بودم . نشستم رو کاناپه و نمیدونستم چی بگم
نگاه سیاوش حس خوب اما مضطرب کننده ای به من میداد
محمد بلند شدو گفت
- خب فکر کنم تا همینجا کافیه ...
به محمد نگاه کردمو گفتم
- همین سوالا ؟
لبخندی زدو گفت
- راستش فقط دوتا سوال برای مشخص کردن تیپ شخصیتت بود. بقیه برای نظم دادن به ذهنت بود
پشت میزش نشستو گفت