213

213


#مرد_پشت_نقاب

#۲۱۳

دیگه نمیشد مخفی کرد…

نفس کلافه ای از ریه هام بیرون دادم و گفتم

- آره... من این کار رو کردم... از کارم هم راضی ام!

چشم های کلارا ناباور شد.

اخم کرد.

دستش رو به کمر زد و گفت

- چرا زودتر بهم نگفتی هکتور!

دست بردم تو موهام و گفتم

- چه فرقی داشت؟

کلارا عصبانی داد زد

- اون باعث مرگ بچه ام شد! من حق داشتم تو عذابش سهمی داشته باشم!

ابروهام بالا پرید.

چیزی که کلارا میگفت باورم نمیشد!

قبل من نیک گفت

- چی؟‌

کلارا با خشم به نیک نگاه کرد و گفت

- همین که شنیدی! من از کسی که عذابم بده راحت نمیگذرم!

به من نگاه کرد و گفت

- باید به من میگفتی! من حق داشتم...

قبل از اینکه چیزی بگم به سمت در رفت.

نیک شوکه نگاهش کرد.

کلارا از اسطبل بیرون رفت.

نیک برگشت سمت من

دستمال رو از جیب کتم بیرون آوردم.

پیچیدم دور دست خونیم و گفتم

- نیک... این حرکتش رو چطور باید جواب بدم؟

نگاهش کردم.

نگران دست برد تو موهاش و گفت

- چطوره اخراجم کنید! من واقعا نه شما نه خاندان و نه افراد عمارتتون درک نمیکنم! شاید بهتره از اینجا برم!

پوزخند زدم.

مرد زرنگی بود.

سری تکون دادم و گفتم

- فکر خوبیه... فقط قبلش چطوره یه تعهد نامه امضا کنی... من دوست ندارم کسب اسرار عمارتم رو جایی ببره!

ابروهای نیک بالا پرید.

اما با تردید سر تکون داد...


داستان از زبان کلارا :

وارد اتاق شدم و در رو کوبیدم.

دروغ گفتم…

من جلو نیک دروغ گفتم تا از هکتور حمایت کنم!

اما

اما در حقیقت باورم نمیشد هکتور این کارو کرده..

واقعا هکتور ماری رو انقدر عذاب داد تا بمیره؟

خدای من…

نمیتونم باور کنم!

با وحشت نشستم رو تخت

این حجم از خشونت برای مردی که میخواد در آینده پدر فرزند من باشه قابل پذیرشه؟

نه

نیست…

قلبم به درد اومد.

حالا باید چکار کنم؟

Report Page