213

213

hdyh

برای بار دوم ورد رو واضح‌تر و قدرتمندتر خوند

ولی هیچ چیزی تغییر نکرد، حتی نفس کشیدن آتنا هم بهتر نشد

چشم‌هاش رو باز کرد، بیش از پیش سقوط کرد

دست‌هاش رو روی زمین گذاشت و بخشی از لباس آتنا که زیر دستش بود رو فشرد

تمام مدت دنبال یه ورد بودم تا بتونم کمکی کنم ولی باز هم هیچ وردی وجود نداشت

نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم

-تو میتونی نیک

سرش رو بلند کرد و به طرفین تکون داد

-نمیتونم

چشم‌هاش هاله‌ی اشک داشت و صداش بغض

-دخترت رو نجات بده نیک

چشم‌‌های اشکیش رو بست، قطره اشک لجوجی از گوشه ی چشمش فرار کرد

ناخودآگاه تا دست آتنا دنبالش کردم

حواسم رو به نیک دادم، برای بار سوم کمر راست کرد

این‌بار دست‌هاش رو روی قلب آتنا گذاشت و ورد رو با آروم‌ترین تن صدا و سرعت زمزمه کرد

دیگه توانی برای اجرای طلسم نداشت

تنها صدای قلب آتنا شنیده می‌شد و زمزمه‌های آروم نیک

حالا،توی همون سکوت هم، دیگه صدای نبض قلب آتنا نمیومد

کلبه تو سکوت دلهره آوری فرو رفت

دیگه حتی زمزمه ای هم وجود نداشت

نیک لبش رو به دندون کشید و آب دهنش رو قورت داد و همزمان چشم‌هاش رو هم باز کرد

چند ثانیه خیره به من نگاه کرد

حسم بهم می‌گفت از اینکه برگرده سمت آتنا می‌ترسه

منم می‌ترسیدم هنوز جرات نکرده بودم ببینم این سکوت واقعیه یا نه که نیک پل نگاهمون رو شکوند و چشم‌هاش رو قفل صورت دختر زیباش کرد

خیلی آروم دست‌هاش رو به سمت گردن آتنا برد و به نرمی سرش رو به آغوش کشید

جوری بلندش کرد که انگار یه نوزاد رو می‌خواد بغل کنه

سرش رو به سینش فشرد و دستش رو توی موهایی که بخاطر سوختگی مقدار زیادیش از بین رفته بود فرو برد

دستش رو نوازش‌وار لابه لای موهاش تکون می‌داد

خواستم چیزی بگم که نیک به حرف اومد

-عزیزم، ستاره ی من، چشمات رو باز کن. این نمیتونه آخر تو باشه.

نفس عمیقی کشید و بوسه ای روی سر آتنا کاشت

-شیرین عسلم، چشمای قشنگت رو باز کن، لطفا!

به آرومی با دخترک بی‌جونش صحبت می‌کرد

برگشت سمتم

-ایان! چرا دیگه آتنام نفس نمی‌کشه؟

آتنا رو به خودش فشرد وچونش رو روی سر آتنا گذاشت و چشم‌هاش رو بست، ادامه داد

-چرا قلب کوچیکش نمیزنه؟

دستی به صورتم کشیدم، صورتم به خیسی رودخونه شده بود

میدونم باید نیک رو از آتنا جدا کنم اما توانش رو ندارم

نیک به آرومی چیزی گفت و منتظر نگاهم کرد

سرم رو به حالت نفی تکون دادم

-نیک این دیگه یه شوخی نیست

صدای نیک اوج گرفت

-اون فقط یازده سالشه، نباید بره

از خشم و غم شعله ی بالای سرش فعال شد اما رنگش دیگه سرخ و سوزان نبود

آتیش آبی رنگ بالای سرش نشونه ی قلب شکستش بود

منتظر بودم فریاد بزنه اما خیلی آروم صحبت کرد

-میدونی ایان می‌خوام داد بزنم

دستی به گونه‌ی سوخته‌ی آتنا کشید

-ولی می‌ترسم دخترم از خواب نازش بپره

نگاهش رو از آتنا گرفت و به من نگاه کرد

-میدونستی دیگه آتنا تو جهنم نمیخوابه الان یه جا پیدا کرده که راحت بخوابه! اون خوابه جایی نرفته

لبخند تلخی به این حرفش زدم

بسه دیگه!

سیندی، مامان، حالا هم آتنا

Report Page