212

212

رمان ال ای نوشته پرستو.س

بازوشو گرفتم

چنان از جا پرید که ناخداگاه بغلش کردم و گفت

- آروم... منم ... 

نفس عمیقی کشیدو تو بغلم چرخید 

گرگ خسته و کلافه ام از این تماس خوشحال شده بود

از درون میتاخت برای بوسیدن لب های ال آی 

اما نفس عمیق کشیدمو عقب فرستادمش

آروم باش پسر ... نیم ساعت دیگه خونه ایم و به خواسته ات میرسی ...

ال آی آروم گفت 

- چرا ملکه ارواح دیگه جوابمو نمیده؟

نگران نگاهم کرد 

با تکون سر گفتم نمیدونم 

آروم از خودم جداش کردم

میترسیدم بیشتر بمونه و به خونه نرسیم 

به اطراف نگاه کردم که تقریبا کامل جمع و جور شده بود 

بدون نگاه کردن به ال آی گفتم 

- دیگه از آذرخش هم نمیشه بپرسیم 

نگاهش کردم

چشم های غمگینش پر از حرف بود

مکث کردم تا حرفشو بزنه

اما اونم سکوت کرد

واقعا انتظار نداشتم آذرخش بیاد و چنین حرف هائی بزنه!

جدا کردن من و ال آی !

مگه خودش نگفت آرامش ما تو با هم بودنه ... حالا میگفت کنترل قدرتتون از بین میره 

کلافه گفتم 

- بریم خونه ؟

ال آی سری تکون دادو گفت 

معذرت میخوام بخاطر اینجا ... حق با آذرخشه ... من یه لحظه کنترل قدرتمو از دست دادم

دستشو گرفتمو گفتم

- مهم نیست... بهش فکر نکن... برای همه ما از این لحظات پیش میاد... 

چیزی نگفتو با هم به سمت در خروج رفتیم

یهو یاد نامه ها افتادم

هرچند یکیش از بین رفت اما بهتر بود همون که باقی مونده رو میبردم خونه و با پدربزرگ مشورت میکردم

برای همین گفتم

- وایسا نامه هارو بگیرم

ال آِ جلو در اتاقم ایستادو به سمت میزم رفتم 

اما خبری از نامه ها اون رو نبود

تو ذهنم نبود گذاشته باشم تو کشو 

اما کشو میزو برای اطمینان چک کردم

اون تو هم نبود 

به ال آِ نگاه کردم که مثل روح سرگردان داشت به سمت پنجره میرفت

سریع گفتم 

- ال آی ...

انگار به خودش اومد برگشت سمتمو نگاهم کرد که گفتم

- تو نامه هارو ندیدی؟ 

با تون سر گفت نه و منتظر ایستاد 

صورتش خسته بودو چشم هاش پر از غم

بیخیال نامه ها شدم

شاید مازیار یا بهاره برداشتن برای بایگانی 

الان واجب بود برسیم خونه 

ال آی :::::::::

بارون نسبتا شدید بود 

ویهان به سرعت از بین درخت ها میدوئید

بدنش انقدر گرم بود که سرمای هوا و لباس های خیسم در برابرش حساب نمیشد 

چشم هامو بستمو تو گرما و عطر گرگش گم شدم

ذهنم خیلی درگیر و آشفته بود 

من واقعا آمادگی نداشتم

به قدرتم تسلط نداشتم

من حتی نمیدونستم چطور باید با ارواح دیگه غیر از مهرو ارتباط برقرار کنم 

از این مهم تر بعد این ارتباط چطور باید هدایتشون کنم 

چشم هام داشت گرم میشد که ویهان ایستاد 

سرمو بلند کردمو خونه رو دیدم 

آروم از روی بدنش پائین پریدم

نزدیک پله ها تبدیل شدو نگاهم کرد 

برعکس من که خیس بودم لباس های اون خشک بود

نگران گفت 

- چرا نگفتی داری انقدر خیس میشی 

خندیدمو گفتم 

- مزایای گرگ درون داشتنم همینه

لبخند کمرنگی زدو با هم از پله ها رفتیم بالا

حالا داشتم سرمارو حس میکردم

ویهان گفت 

- خاتون بفهمه اینجوری آوردمت خونه منو میکشه 

درو برام باز کرد تا وارد شم

سنگینی نگاه پشت سرمونو حس میکردم

اما انقدر خسته بودم که برنگشتم به سمتش 

وارد که شدیم بدون توجه به اون نگاه به سمت پله ها رفتمو گفتم 

- ویهان... من میخوام با مهسا حرف بزنم 

ویهان جواب نداد

برای همین برگشتم به سمتش


اینستاگرام من

PanjreKhiyal

Report Page