212

212

hdyh

نگاهم رو از بدن آتنا که هنوز غرق خون بود گرفتم

سرم رو بلند کردم و چشم‌هام رو به نیک دوختم 

آرنج‌هاش روی زانوهاش بود و کف دست‌هاش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود

انقدر دل تنگش بودم که نتونستم چیزی بگم و توی سکوت نگاهش کردم

با صدای ناله‌وار و سرفه‌های خشک آتنا به خودم اومدم 

نیک با ترس سرش رو بلند کرد و با هول از روی صندلی بلند شد 

از ترس و شوک همونجا روی زمین افتاد 

این‌بار بلند نشد و خودش رو به سمت آتنا کشید 

نیکی که من می‌شناختم داغون شده بود

اون اقتدار،اون نگاه جدیش، اون خشم توی چشماش، اون صدای بم خشدارش که وحشت رو به دل همه مینداخت همه چی از بین رفته 

تنها نیک عاشق و شکننده‌ای مونده که دست دختر نیمه جونش رو گرفته تا نجاتش بده 

نگاهم از صورت نیک سر خورد و روی دست قفل شدش با آتنا ثابت موند

صدای خس خس توجهم رو جلب کرد، آتنا به سختی نفس می‌کشید

به نیک نگاه کردم اون توانش رو داره، باید بهش بگم، اگه همینجوری پیش بره آتنا از دست میره

آروم دستم رو روی شونه‌ی نیک گذاشتم، سرش رو خیلی آروم به سمتم چرخوند تا بتونه من رو فقط از گوشه‌ی چشمش ببینه، تمام حواسش رو روی دختر کوچولوی شیطونش گذاشته بود

-من دیگه نمیتونم کاری کنم 

با این جمله تمام حواسش جمع من شد 

با خشمی که معلوم نبود از کجا نشات میگیره فریاد زد

-یعنی چی؟ تو باید نجاتش بدی؟

آتیش بالای سرش فعال شده بود و این گرما، حال آتنا رو بدتر می‌کرد 

-نیک آروم باش این کار خودته نه من، نگاهش کن آتیشت داره همه چیز رو بدتر می‌کنه، نفس کشیدن دخترت خیلی سخت شده، نیک تو پسر شیطانی، دخترت هم با آتیش جهنم سوخته فقط تویی که میتونی نجاتش بدی!

نفس های عمیقی می‌کشید و هر بازدمش حرارت اتاق رو بالا می‌برد

دستش رو از دست آتنا بیرون آورد 

هر دو دستش به معنای واقعی خونی شده بودن 

نفس عمیقی کشید اما این‌بار آتیش بالای سرش خاموش شد 

دستش رو بالای تن آتنا گرفت و مشغول شد

بعد چند لحظه چشماش رو باز کرد و غمگین بهم نگاه کرد

-ایان نمیشه 

تو تک تک کلماتش می‌تونستم عجز و ناتوانی رو حس کنم

صدای نفس کشیدن آتنا واضح تر و دلخراش تر شده بود 

-به خاطر آتنا 

بار دیگه چشم‌هاش رو بست

Report Page