211

211

ال آی به قلم پرستو.س

مازیار چهره اش جدی شدو گفت

- ال آی ... من ... یعنی همه ما ... نمیخوایم ویهان دوباره عذاب بکشه !

از حرف مازیار وا رفتم !

آسیب ببینه؟!

مگه من میخواستم به ویهان آسیب بزنم؟

خودش سریع قبل اینکه من حرفی بزنم گفت

- منظورم اینه ... ما نمیخوایم بلایی سر تو بیاد ... 

تو سکوت به هم نگاه کردیم...

قبلا متوجه شده بودم ویهان چقدر برای اطرافیانش عزیزه...

اما انتظار این برخورد از مازیار نداشتم ناراحت نشده بودم!

اما شوکه بودم

مازیار لبخند تلخی زد و گفت

- برم قبل اینکه ویهان بیاد کله ام رو بکنه! 

سعی کردم لبخند بزنم 

اما نتونستم ...

یکم حس بدی بود

نمیدونم چرا

مازیار چرخیدو رفت بیرون 

نفس عمیق کشیدم

منم نمیخوام ویهان آسیب ببینه ...

یاد حرف آذرخش افتادم...

طبق حرف اون این با هم بودن ممکن بود خطر آفرین بشه ...

نکنه باید به حرفس گوش میدادیم ...

از هم جدا میشدیم؟!

دو دل شده بودم ...

مازیار با همین چند کلمه منو تو شک انداخت ... 

چکار باید میکردم ؟!

کلافه بلند شدم

اول بهتر بود اون آشپزخونه ترکیده رو تا جای ممکن جمع میکردم...


ویهان :::::::::

ساعت نزدیک یک شده بود 

یک صبح! 

تخلیه خوناشام ها خیلی سخت بود

هم بوی تعفن هم بدن های تقریبا متلاشی ...

پسرا خوناشام هارو تو کاور های اجساد گذاشتن و بردن 

بهاره با وجود اینکه حالش بد شده رود اما مقاومت کردو موند

میدونم به عنوان یه بتا نمیخواد کم بیاره

منم بهش ارفاق نکردم و نگفتم بره

بلاخره یا باید به این توان برسه

یا از بتا بودن دست بکشه

با رفتن پسرا مازیار گفت 

- اگه با من کاری ندارین... منم برم ...

برگشتم سمت ساختمونو گفتم

- برو ... بهاره تو هم برو... منم آشپزخونه رو جمع کنم میرم‌خونه.

اینو گفتمو وارد شدم‌

به ال ای سر نزده بودم برای همین اول رفتم اتاقم

اما در اتاق باز بودو خبری از ال ای نبود

نگران اومدم بیرون که بهاره گفت

- تو آشپزخونه است. تقریبا همه رو جمع کرده

- خوبه ...

نفس راحتی کشیدم

یه لحظه با فکر به نبودن ال آی ذهنم بهم ریخت. 

به سمت انتهای سالن خواستم برم که بهاره گفت

- ویهان... یه چیزی باید بهت بگم‌

خیلی خسته بودم برای همین‌ گفتم

- واجبه یا میتونه بمونه برای بعد 

مردد نگاهم کردو گفت

- باشه بعد میگم... فعلا شب بخیر

منتظر جواب من نموندو رفت

از اینکه گوش ندادم به حرفش یکم عذاب وجدان گرفتم

اما خب واقعا خسته بودمو وضعیت خوبی برای صحبت نبود 

جلوی در آشپزخونه وسایل دو دسته شده بود

تخریب سده ها و قابل استفاده ها

وارد شدمو ال آی رو دیدم که روی سینک نیمه مچاله شده خم شده بودو خیره به چیزی بود

آروم گفتم

- ال آی ...

انگار صدامو نشنید ...

به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم

Report Page