211

211

زندگی بنفش

قسمت ۲۱۱

سریع گفتم

- نه نه اعتراف نه ...

نیما خندیدو گفت 

- نا باید اعتراف کنم بعضی وقتا که یه اتفاقی میفته میگم اینبار دیگه بنفشه ول میکنه منو میره ! 

خواست دوباره منو ببوسه

اما سرشو عقب بردم و ن.اهش کردم.قبلا هم این حرفو بهم زده بود

بهم سوالی نگاه کردو گفتم 

- نیما ... دیگه بعد این چند سال خط قرمز های منو میدونی دیگه .

اینو بهش گفتم چون دوست نداشتم فکر کنه من تحت هر شرایطی میمونم

دوست داشتم بدنه درسته هستم اما هنوز معیار هایی دارم

آروم سر تکون دادو گفت 

- خیانت ... دروغ ...

سر تکون دادم

چشمک زد و گفت 

- قبول شدم 

با شیطنت چرخیدم

خودم اومدم روش و گفتم

- با تک ماده بله 

خندیدو دوباره لبمو اسیر کرد ...

اما این حال خوب فقط تا وقتی نیما کنارم بود ادامه داشت

صبح که بدون نیما بیدار شدم باز قلبم داغون بود

گرفته و سنگین 

کار های امیسا رو روتین انجام دادم

دلش میخواست باهاش بازی کنم 

براش مکعب های چوبی رو رو هم میچیدم 

اونم با دست میزد میریخت پائین ذوق میکرد

اما من فکرم هر جایی بود جز پیش امیسا 

یهو یادم اومد ویشب به نگار جواب ندادم

ساعت نزدیک ۱۲ بود

زنگ زدم بهش دیدمورد تماس کرد

بهم مسیج داد

- اومدیم پیش مشاور 

سریع براش نوشتم 

- ببخشید دیشب خوابم برد . نگار اون قضیه رو حتما به مشاور بگو و ازش بپرس کی و چطور به سعید بگی .

دیدم نگار جواب نداد

اما پیامم رو دیده بود .

این مدت ما درگیر اینا بودیم از عمه و نیاز و ملک آرا خبری نشده بود

گفتم زنگ بزنم خونه نیما اینا 

خودم خبر هارو بگیرم 

تا یهو باز غافل گیر نشم

مامان میما گفت همه چی رو به راهه.عمه و نیاز هم سر گرم فامیل شوهر هستن.

گفت عکس های تولدو مریم قراره بفرسته بهش یادآوری کنم برا منم بفرسته.

یکم حرف زدیمو من پرسیدم

- اون طلسم چی شد آخر ؟ 

- کدوم طلسم؟

- همون که ریخت رو لباس عنه و بعد بزرون خونه آتیش زدن .

مادر نیما مکث کردو گفت 

- ئه مگه خبر نداری؟ 

- نه چی شده؟

مادرش خندیدو گفت 

- اون شب عما تز دود آتیش تنگی نفس شد بردیم بیمارستان تا صبح زیر دستگاه بود 

ابروهام بالا پریدو گفتم

- جدا؟

مادر نیما خندیدو گفت 

- آره نیما میدونه پس بهت نگفت ؟

ای نیما نامرد چیزای خنده دارو نمیگه ‌ . جواب دادم

- نه نگفت فقط قضیه فوت عاطفه زن محمد رضا رو گفت

یهو مادر نیما ساکت شد

با شوک گفت 

- فوت عاطفه ؟ 

- آخ نمیدونستین؟

مامانش با شوک گفت 

- عاطفه خودمون... همین محمد رضا که زن دومش تازه فوت شده بود؟

- آره...

خواستم بگم چی شده دیدم نگار داره زنگ میزنه .

خواستم به مامان نیما بگم یه لحظه گوشی 

اما اون گفت


دوستان دوباره لینک رمان صحرا میذارم. چون آخرشه زودتر تا پایان بخونین قبل اینکه پارتی پاک شه

https://t.me/joinchat/AAAAAEJgdeFy3A9ScDnT2A

Report Page