211
#نگاریسم
#۲۱۱
با حس شیرینی چیزی بین لب هام چشم هامو باز کردم
اولین کسی که دیدم
سعید بود
با چشم هوی غمگین و نگران
قلبم تو سینه داشت پر پر میشد
خدایا
انگار روحم بیرون از بدنم بود.انقدر که بی تابش بودم
اما
فقط نگاهش کردم
سعید گفت
- نگار ... به خدا من غلط کردم. من گوه خوردم ، من پشیمونم ، خدام به بنده هاش فرصت دوباره میده ، تو چرا نمیذاری من جبران کنم؟
دستام بدون اراده من رفت سمت سعید
ناباور نگاهم کرد اما دستم دور گردتش حلقه شدو بغلش کردم
بی تاب و بی قرارش بودم
اونم مثل دیوونه ها محکم بغلم کردو بی اراده زدم زیر گریه
اونم نه گریه بی صدا
های های گریه میکردم
دست خودم نبود
قلبم درد میکرد و من از درد گریه میکردم
نفهمیدم بنفشه و نیما کی رفتن
کجا رفتن
اما به خودم وومدم تنها بودیم
آروم از سعید جدا شدم
به صورتش نگاه کردم.اونم اشک بود رو صورتش
سعید هر دو دستمو تو دستاش گرفت و گفت
- نگار ... دارم میمیرم بی تو ... بیا صحبت کنیم
سریع بلند شدم
دارم چه غلطی میکنم
اینهمه تلاش کردم تمومش کنم.با یه کلمه سعید وا دادم ؟
سعید شوکه نگاهم کرد
خودگو عقب کشیدم
کبفمو برداشتم و گفتم
- باید برم
بازومو گرفت و گفت
- نگار ... میخوای تنبیهم کنی؟ چون باهات حرف نزدم ؟
عصبی برگشتم سمتش و گفتم
- نه ... میخوام خودمو نجات بدم... چون دوستت دارمو تو نابودم میکنی ...
خواستم برم
باز بازومو چسبیدو گفت
- من دوستت دارم نگار... بهم فرصت بده
دستمو عقب کشیدم و گفتم
- باشه ... اینم فرصت ... اگه دوستم داری بزار برم ! چون پیشت فقط داغون میشم
شوکه ناباور نگاهم کرد
اما دیگه دستمو نگرفت
لب زد
- باشه ...
هنگ ایستادم
انتظار نداشتم
نا باور عقب رفتم
سعید گذاشت من برم
پس چرا نمیتونم برم
آروم و با تردید
یه گام دیگه عقب رفتم و ...
به خودم اومدم
برو نگار
برو و دور شو قبل اینکه دیر شه
یهو چرخیدم سمت در و دوئیدم بیرون
باید برم
باید دور شم ...
از خونه زدم بیرون
در کوبیدم
دوئیدم سمت آسانسو